#هکر_قلب_پارت_40

_جزوه ی روز چهارشنبه تون رو آوردم...پنج شنبه توی دانشگاه منتظرتون بودم..از چند تا از دوستانتون هم پرسیدم ولی مثل اینکه کلاس نداشتید...
شرمگین گفتم:واقعا متاسفم..اصلا یادم نبود که پنجشنبه ها کلاس ندارم...
جزوه رو به سمتم نگرفته بود...خیره شدم به جزوه ولی به روی خودش نیاورد...حس میکردم شنگوله...ولی دلیلش رو نمیدونستم...آروم بهش
گفتم:ببخشید جزوه رو نمیخواین بدین؟من باید برم سر کلاس...
_برای ناهار میاین سلف؟
متعجب از سوالش گفتم:
_البته.چطور؟
_پس اونجا میبینمتون.
استاد وارد سالن شداگه بعد از خودش وارد کلاس میشدیم دیگه راه نمیداد....هم تعجب کرده بودم و هم ترسیده بودم..یعنی سهیل چیکار داشت....دوست داشتم کلاس نمیرفتم و همین الان میگفت ولی خیلی ضایع بود...برای همین خون سرد گفتم:آقای رجبی استادم اومدن.بعدا در موردش حرف میزنیم...
نیمچه لبخندی زد و گفت:حتما....
سرم رو براش تکون دادم و با عجله قبل از استاد وارد کلاس شدم...لعنت به این کلاس های بی موقع...آرمان که مارو دم در دیده بود دو سه بار ابرو بالا انداخت...با تهدید نگاهش کردم و تقریبا جلو نشستم.....میدونستم الان همه ی بچه ها کنجکاو شده بودن....تصمیم گرفتم بعد از کلاس برای سوال پیچ نشدن سریع تر به سمت سلف برم.
............
یه گوشه دیدمش...برام سر تکون داد....به سمتش رفتم و بعد از عقب کشیدن صندلی رو به روش نشستم...نگاه فضول بقیه هم واسه ی خودشون....دوباره سلام کردم و آروم گفتم:آقای رجبی امیدوارم کارتون مهم باشه..چون اینطور ملقات ها توی محیط دانشگاه اصلا نتیجه ی خوبی نداره..
در حالیکه خیره و با لبخند من رو زیر نظر گرفته بود گفت:برای چی نگرانید...فکر کنم به ایمیلتون سر نزدید.
چشمامو گرد کردم و گفتم:چطور؟
به نرمی گفت:استاد زارع دانشجو های کلاسش رو دو به دو تقسیم کرده و اسامی افراد به همراه موضوع تحقیق رو برای هر دو نفر ایمیل کرده....
خنده ای کرد...که از نظر من خنده ی مزخرفی بود..چون توی افکار خودم ضایع شده بودم...من چی فکر میکردم و چیشد...لبخند نیمه جونی زدم و گفتم:یعنی الان میخواهید بگید که من و شما توی یک گروهیم؟
سرشو تکون داد و گفت:بله...
لبام رو گاز گرفتم وسرم رو تکون دادم..نگاهش رفت به سمت لبام...هول شدم لب هام رو ول کردم...خنده اش گرفت...از جام بلند شدم و با خون سردی گفتم:من میرم ایمیلم رو چک کنم...
لپ تاپش رو که روی صندلیه کنارش گذاشته بود گرفت سمتم.....داشتم میمردم...چشمام هی میخواست از این کارش گرد بشه ولی نزاشتم....بهم نگاهی انداخت و گفت:میتونید از لپ تاپ من استفاده کنید...
ولی اینکه توی ویندوز بود..رمز هم نمیخواست که من بتونم ببینم سهیل چی میزنه...جلوی چشم خودش هم که نمیتونستم فضولی کنم...چشمام رو روی این غذای چرب و نرم و وسوسه کننده بستم و گفتم:ممنونم آقای رجبی...سایت کار دارم.کارم طول میکشه...همون جا نگاه میکنم...
ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نهار نخورده....
سپس با اصرار ادامه داد:شما ایمیلتون رو چک کنین من دو تا ساندویچ میگیرم...

romangram.com | @romangram_com