#هکر_قلب_پارت_39

_میدونم جواب همه ی سوالاتت رو نگرفتی.ولی همه چیز برات کم کم جواب داده میشه.الان موضوع مهم و اصلی سهیل رجبیه...من ازت میخوام بهش نزدیک بشی...انقدر نزدیک که کاملا بهت اعتماد کنه....نمیخوام توی این مدت رابطه ی عاطفی ای برای سهیل پیش بیاد...تو رو نمیدونم ولی اون هرگز نباید احساسی رو بهت پیدا کنه....فقط اعتماد...
با خشم نگاهش کردم که باعث شد خنده اش بگیره...سوالی برام پیش اومده بود:
_چرا از یه پسر این رو نمیخواید؟یه همجنس خیلی راحت تر میتونه اعتماد رو جلب کنه.
چهره اش جدی شده بود نمیدونم چرا بعضی از سوال ها انقدر تغییرش میداد.گفت:
_چون به یاد خودش میفته....
رگه های خشم رو توی صورتش دیدم...نمیدونم چرا با این حرفش تنم لرزید...درسته که حرف خیلی بی معنی ای بود ولی مطمئنم رازی بین حرفش بود...نخواستم چیز بیشتری در این مورد بپرسم....چون احساس میکردم آرامشش رو از دست داده...بعد از چند لحظه گفت:
_بعد از اینکه اعتمادش رو به دست آوردی باید خیلی تیز بین باشی...در مرحله ی اول باید رمز لپ تاپش رو بفهمی...بعد از اون در یه فرصت خوب و مناسب اطلاعاتی رو که مربوط به کار های سهیل و اسامی کارفرما های سهیل میشه برام بیاری.......
نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:شاید از نظرت کار راحتی بیاد ولی بعدا پشیمون میشی.
متعجب پرسیدم:تو که به راحتی میتونی توی کامپیترش نفوذ کنی.چرا این رو از من میخوای؟
لباش رو خورد و بعد از چند لحظه سکوت از جاش بلند شد و گفت:میرسونمت خونه.
به غرورم برخورد.مرتیکه پررو...داشت بیرونم میکرد.نمیخوای جواب بدی خب نده این کار ها دیگه چیه.با خودش چی فکر کرده...از جام بلند شدم...رفتم نزدیکش..در کمترین فاصله سرم رو بالا کردم طوری که لبهام دقیقا رو به روی لبهاش بود...چشمام رو بهش دوختم و با لحن اغواگری گفتم:آقای پارسیان از مهمونیتون ممنون...ولی کارتون رو تلافی میکنم...
حس کردم که داشت کنترلش رو از دست میداد...در آخر با یه لبخند ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم.....بعد از چند ثانیه صدای کفش هاش رو که به دنبالم میومد شنیدم...پسره فکر کرده همه کاره اس...درسته که توی دنیا تکی ولی من اگه بخوام تو در برابر من هیچ میشی....جلوی در خونه برگشتم سمتش.پشتم بود.میخواستم خداحافظی کنم که گفت:
_اگه مشکلی پیش بیاد یا لازم باشه اطلاعاتی رو داشته باشی باهام تماس بگیر.
_فهمیدم آقای پارسیان.
خیره نگاهم کرد و گفت:شهاب....
سرم رو کج کردم و گفتم:پارسیان راحت ترم.....شبتون بخیر.
در رو باز کردم و از ساختمان خارج شدم....اون هم گفت:خدا نگه دارتون.
فکر کرده انقدر راحت باهاش خودمونی میشم.هرچی میتونه توهین میکنه بعد چه چیز هایی از آدم میخواد.
پنج شنبه و جمعه کلاس نداشتم.کمی با شهلا و بقیه دور زدم ولی بهشون هیچ چیز در مورد این اتفاقات نگفتم.گذاشتم فکر کنن که موضوع سهیل رجبی و تحقیق تموم شده.این دور روز فرصت خوبی هم برای خودم بود تا با خودم کنار بیام.هرچی زمان میگذشت بیشتر حرف های شهاب رو درک میکردم و از اینکه عکس العمل خاصی نشون ندادم متعجب میشدم...نمیدونستم چجوری اون بهم اعتماد کرد....البته از تهدید هاش هم واقعا ترسیده بودم..میدونستم اینجور آدما برای حفظ امنیت و فاش نشدن اسمشون خیلی کارها میکنن..
بابا بعد از صحبت هایی که با من و هما کرد راضی شد که با عمو و بقیه بره...سه شنبه پرواز داشتن...چطوری باید اعتماد سهیل رو بدون عاشق کردن به دست میاوردم خدا میدونست...اگه پسر بودم کارم خیلی راحت تر بود....شنبه توی دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاد...با چشم همش دنبال سهیل میگشتم ولی ندیدمش....حس میکردم که هست...خیلی در خفا از چند تا از بچه ها پرسیدم که امروز سهیل کلاس داره یا نه...کلاس نداشت ولی مثل اینکه توی دانشگاه دیده بودنش...منم حس میکردم که هست...یه نگاهی رو همش روی خودم حس میکردم ولی وقتی برمیگشتم سمت نگاه چیزی نمیدیدم..شاید توهم زده بودم...شاید سهیل یا کسی دیگه بود که بهم شک کرده بود...از این فکر ترسیدم...باید خیلی مراقب رفتارم میبودم....سعی کردم از این به بعد مثل سابق باشم....
......
یکشنبه بعد از گرفتن یه دوش صبحگاهی رفتم دانشگاه...خیلی خون سرد در حالیکه چند تا از دوستام رو دیدم باهاشون سلام کردم و با هم به سمت کلاس رفتیم.آرمان هم از سمت چپ داشت میومد که وقتی من رو دید یه چشمک برام حواله کرد..با ابروهای بالا رفته و تهدید آمیز نگاهش کردم که خنده اش گرفت...وارد سالن شدیم...وقتی از پیچ سالن گذشتیم میخکوب شدم....سهیل بود که به دیوار رو به روی کلاس تکیه زده بود.....میخواستم بی توجه بهش وارد کلاس بشم که من رو دید و چند قدم اومد جلو....متوجه منظورش شدم..من هم به سمتش رفتم...با لبخندی بهم زل زد و گفت:سلام خانم طراوت...
نگاهم به بعضی از بچه ها افتاد که با کنجکاوی به ما زل زده بودن...لبخند رسمی ای زدم و گفتم:سلام آقای رجبی...

romangram.com | @romangram_com