#هکر_قلب_پارت_38

ترسیده بودم.ولی نشون نمیدادم...چرا به من گفت؟ باید اول ازم میپرسید که میخوام در این مورد چیزی بدونم یا نه...این کاری که من میخوام براش انجام بدم مگه چقدر مهمه که این حرف ها رو به من بزنه...
من صحبت نمیکردم..فقط اون بود که شرایط رو برای من میگفت بهم اشاره کرد که به سمتش برم و در همون حال گفت:موضوع سهیل رجبی رو هیچکس نمیدونه و هیچکس هم نباید بفهمه...از این یه مورد هرگز نمیگذرم...من الان تو رو از خودت هم بیشتر میشناسم...میدونم مواظب حرف هات هستی و هیچوقت اشتباه نمیکنی...
از توی دوربین داخل باغ رو نشون میداد...دکمه ای رو زد...لیزری دور تا دور باغ رو گرفت...با تعجب برگشتم نگاهش کردم...بالای سرم بود...صورتم مقابلش بود...نفسش بهم میخورد....چشماش داشت وجودم رو آتیش میزد....با خون سردی گفت:هیچکس نمیتونه بدون اجازه ی من وارد خونه بشه...تمام خونه به آزیر مجهزه...سیستم های امنیتی ای هم در مواقع خاص مثل یک ارتش عمل میکنن....
صورتش رو نزدیک تر آورد...فاصله ای بینمون نبود...نباید خودم رو میباختم...نباید میزاشتم بفهمه کنترلم رو از دست دادم..همچنان سرد نگاهش کردم ادامه داد:
_طوری که ممکنه حتی به فرد متجاوز آسیب برسونن.
ازم فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت....من هم به آرومی نفس کشیدم...و دنبالش رفتم و خونسرد گفتم:در مورد سهیل رجبی باید چیکار کنم؟
در اتاق رو بست.با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:خیلی ازت خوشم اومده...خوب میتونی جلوی خودت رو بگیری...
یکی از خدتکار ها از پله ها بالا اومد و گفت:آقا شام حاضره...
با لبخند گفت:باشه.ممنون.
برگشت سمت در...تازه یه قسمت عجیب رو روی در دیدم...انشگتش رو گذاشت اون جا...فکر میکنم برای قفل شدن و باز شدن در بود.یعنی کسی جز اون نمیتونست وارد این اتاق بشه.با دستش منو به سمت راه پله ها راهنمایی کرد و همون طور گفت:بعد از شام در مورد کارهایی که باید بکنی حرف میزنیم...
سرم رو تکون دادم...این خونه دیگه چه چیز های عجیبی داشت که شهاب بهم نشون نداده بود....میدونستم باز هم هست...نمیتونستم انکار کنم که شوک زده ام...سخت بود...هیچکس نمیتونه خودش رو جای من بزاره....زندگی من خیلی عادی بود حتی با این اتفاقات اخیر باز هم فکرش رو نمیکردم تا این حد بخواد ........سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:
_خدمتکار ها به خونه ی عجیبت و کارهات شک نمیکنن؟
دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و در حال پایین رفتن از پله ها گفت:
_هیچکس اجازه ی وارد شدن به قسمت بالا رو نداره...حتی برای تمییز کردنش هم از یک فرد مطمئن استفاده میکنم...من دو تا خدمتکار بیشتر ندارم که اون ها هم فقط تا بالای پله ها میان...این خونه برای اون ها عجیب نیست...چون چیز خاصی رو نمیبینن.از نظر اون ها اینجا فقط یک باغ بزرگه...و من هم پسری سرمایه دار...کارهای من هم از نظرشون عجیب نیست.مگه تو وقتی من رو میدیدی فکر میکردی همچین چیزهایی هم در مورد من باشه؟
سرم رو تکون دادم و به آرامی گفتم:نه
روی راه پله ها ایستاد و گفت:تو هم اگه من رو توی شرکت سایبری نمیدیدی حتی فکر نمیکردی که من یک هکر باشم...
کنجکاو گفتم:برای همین ظاهرت و ماشینت.....
اومد وسط حرفم و گفت:البته...من سعی میکنم مثل یک آدم عادی در جامعه ظاهر بشم.با این حال همیشه اینطور نیستم...بعضی اوقات من هم از امکاناتم استفاده میکنم...در واقع اون روز که جلوی دانشگاهتون با اون تیپ و ماشین اومدم به خاطر جلب توجه نکردن بود...
بدون اینکه چیزی بگم به سمت پایین حرکت کردم...صدای نیمچه خنده اش رو شنیدم.میدونستم واسه ی اون هم خیلی عجیبه که چطوری من میتونم انقدر آروم باشم....
پشت سرم اومد....میزی رو برامون آماه کرده بودن...شهاب صندلی رو برام عقب کشید تا بشینم...سپس خودش هم روی صندلیه رو به روی من نشست...این فرد یه جنتلمن واقعی بود.برشی از پیتزا برداشتم و در همان حال با کنجکاوی پرسیدم:
__بهتون نمیاد سن زیادی داشته باشین؟چطوری تونستین همچین کارهایی رو بکنید؟
جامی رو برای خودش پر از نوشابه کرد و گفت:از بچگی شروع کردم...استعداد هم بی تاثیر نبوده...
نمیخواستم اون از من برتر باشه....نمیخواستم خودم رو از اون پایین تر بدونم...اون همه چیز داشت ولی من هیچی.....داشتم نا امید میشدم....ولی با خودم فکر کردم اون با اینکه همه چی داره ولی کارش به من گیر کرده.بعد از صرف شام در آرامش دوباره رفتیم روی مبل ها نشستیم به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت دیگه باید میرفتم.میخواستم سوال بپرسم که اون زودتر شروع به حرف زدن کرد..به مبل تکیه داد و گفت:

romangram.com | @romangram_com