#هکر_قلب_پارت_36
لبخندی زدم و گفتم:فدای سرت عزیزم.من اول فکر میکردم شوخی میکنید.
سهراب که داشت از پذیرایی خارج میشد داد زد:طناز بیا دیگه...
طناز با عجله صورتم رو ب*و*سید و گفت:به هرحال معذرت میخوام.خیلی خوش گذشت.خداحافظ.
_این چه حرفیه عزیزم.من عذر میخوام.خداحافظ.
سر جام نشستم.پارسیان رفت تا اون ها رو بدرقه کنه.حالا فرصت داشتم ذهنم رو سر و سامون بدم...همه ی مهمون ها که رفتن...هیچ کسی هم جز من و پارسیان که توی خونه نیست...داشتم فکر میکردم که یکی وارد شد...ترسیدم.یه خانم بود.گنگ نگاهش کردم.اومد سمتم و پیش دستی های خالیه روی میز رو برداشت و گفت:سلام خانم.شرمنده..فکر میکردم کسی نیست...
با گنگی لبخندی زدم و گفتم:اشکالی نداره.
پس جز منو پارسیان هم خدمتکار اینجا بود...یعنی چی؟یعنی این خونه مال.....نه نـــــــه.نه...داشتم میمردم از کنجکاوی.قرض گرفته.آره بابا...خودم رو سرزنش کردم.آخه باید یه دلیلی برای قرض گرفتن خونه باشه دیگه...پارسیان خیلی جدی وارد پذیرایی شد...با نگاه تعقیبش کردم.روی مبل رو به روی من نشست و پاهاش رو انداخت روی هم و نگاهم کرد..کم کم لبخند زد...لبخندش پررنگ تر شد....کاملا تبدیل به خنده شد داشتم با گنگی نگاهش میکردم که گفت:
_میدونستم میشه بهت اعتماد کرد.جواب خیلی خوبی به طناز دادی.حتی من رو هم متعجب کردی.
یاد حرف آخرم به طناز افتادم.نمیتونستم بزنم روی دستش و بگم فدات داداش ما اینیم دیگه....برای همین فقط لبخند موقری زدم و گفتم:ممنونم.به هرحال ما الان توی یک گروهیم و نباید بزاریم چیزی رو بشه.
سرشو به معنیه تایید تکون داد و گفت:شام چی میل دارین؟
_برام فرقی نداره.
نگاه خیره اش از روی صورتم تکون نمیخورد...عجب اعتماد به نفسی داشت...شدیدا داشتم در برابر نفوذ نگاهش کم میاوردم گفت:
_اصولا شام باید سبک باشه.ولی امشب چون مهمون ویژه ای داشتم خواستم که برای شام پیتزا درست کنن.
لبخندی زدم.که چی.برو سر اصل مطلب.مرموز نگاهش کردم و گفتم:نمیخواید درباره ی کار حرف بزنیم؟
_البته.خب اول شما سوال هاتون رو بپرسید.در آخر اگه چیزی موند من واسه تون میگم.
در حالیکه بهش زل زده بودم کمی فکر کردم و گفتم:چرا خواستید من دوستانتون رو ببینم.
یه جوری نگاه کرد که حس کردم سوال خیلی مسخره ای پرسیدم.گفت:
_دلیل خاصی نداشت.امشب طبق برنامه ریزی باید بعضی چیز ها رو براتون روشن میکردم.ولی مهمون داشتم.برای همین تصمیم رو به عهده شما گذاشتم.در صورتیکه شما بیرون رو انتخاب میکردید من مجبور بودم مهمون هام رو رد کنم...و این کار مناسبی نبود.در هر حال خوشحالم که پیشنهاد دومم رو قبول کردید.
موهام رو دادم عقب.و با دستم روی پام ضرب گرفتم.دیگه نمیتونستم سوال ساده ای بپرسم.باید مثل خودش ریز بین کار میکردم تا بتونم همراه خوبی باشم...سرم رو بالا گرفتم.و در حالیکه از خودم مطمئن بودم گفتم:رییس کیه؟
لبخندی زد.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:منم
خنده ام گرفت.حالا نوبت من بود که با تمسخر واسش بخندم.در حال خنده گفتم:منظور من این نبود.البته بهتره بدونید من هیچوقت به دلیل روحیه ی رهبری ای که دارم نمیتونم وجود کسی رو که خودش رو از همون اول رییس میدونه تحمل کنم.
از حرفش حرصم گرفته بود.میدونستم خیلی پررو بودم..ولی نباید انقدر رک خودش رو از همین اول همه کاره حساب میکرد.کم کم میگفت باهاش راه میومدم.خونسرد بدون اینکه تکونی بخوره و با همون لبخند مخصوص خودش گفت:
_تمام سازمان های سایبری ایران زیر فرمان و نظر من هستند....
romangram.com | @romangram_com