#هکر_قلب_پارت_35
_ایشون خانم هلیا طراوت هستند..
و رو به من گفت:این خانم خوش خنده طناز سپهری هستند...این آقا سهراب یاوری همسر خانم سپهری اند...
و به پسر آخر هم اشاره کرد و گفت:ایشون هم سروش یاوری برادر سهراب هستند.
رو به همشون گفتم:خوشبختم...
طناز خنده ی شیطنت آمیز و مرموزانه ای کرد و رو به پارسیان گفت:نسبت خانم رو بگو به جای اسمش...
و ابروهاش رو دوبار بالا انداخت.این یعنی این افراد چیزی از کار ما نمیدونن...پس یعنی ما هیچ تیمی نبودیم؟آخه مگه میشد؟خیلی عجیب بود.یه چیزی این وسط نادرست بود.بلاخره این آقای پارسیان باید از یکی دستور میگرفت دیگه...پارسیان بعد از اینکه همه رو دعوت به نشستن کرد نگاه محکمی به من انداخت که حس میکردم قدرت حرف زدن من در این باره رو گرفت سپس لبخندی زد و گفت:یکی از دوستان هستند.قبلا هم که گفتم طناز جان.
سروش گفت:ما هم باور کردیم داداش من.
طناز شلوار و تاپ ساده ای پوشیده بود...پس تیپم برای این موقعیت مناسب بود.مانتو و شالم رو درآوردم...پارسیان دوباره از جاش بلند شد و به سمت من اومد و مانتو و شال رو گرفت.خوشم اومد.از پذیرایی خارج شد.طناز تنه ای بهم زد و با لبخند گفت:
_هلیا جون شهاب رو بیخیال تو بگو نسبتت باهاش چیه؟اون که بی انصاف تا به حال نشده چیزی رو که نمیخواد بگه بشه از زیر زبونش کشید.
پس اسمش شهاب بود...چقدربه این تیپش میومد و خاصش کرده بود. لبخندی زدم و گفتم :باور کنید یکی از دوستانم هستند.
سهراب خم شد و روش رو سمت من کرد و گفت:خب ما هم همینو میخوایم بشنویم دیگه.یعنی شما و ایشون...
نیشش باز شد و با شیطنت نگام کرد...صدای پارسیان رو شنیدم:
_سهراب جان.گفتم که خانم طراوت از آشنایان شرکت هستند.رییس ازمون خواسته روی یه پروژه با هم کار کنیم.
سهراب که انتظار نداشت شهاب انقدر زود بیاد به صندلیش تکیه داد و دستاشو گرفت بالا و گفت:تسلیم...بابا ما تسلیمیم....بهتره بگم ما گوشامون درازه...
شهاب روی مبل نشست و نگاه نافذش رو به سهراب دوخت طوری که صدای سهراب دیگه در نیومد....طناز خندید و گفت:باز از اون نگاها انداخت که بچه تو شلوارش خراب کاری میکنه...بگذریم از اینا...از خودت بگو هلیا جون...
و اینطوری صحبت های من و طناز شروع شد.سهراب و سروش پسر خاله های شهاب بودن و برای یه مدت به همراه طناز اومده بودن ایران...تمام خونواده ی طناز برعکس سهراب ایران بودن...الان هم قرار بود واسه ی شام برن خونه ی خواهر طناز.حدود یه ساعت بعد سهراب از جاش بلند شد و گفت:
_خب دیگه ما بریم..دیر برسیم خیلی زشته.
شهاب گفت:اصرار نمیکنم.پس فردا شام مهمون من....
طناز دستاش رو بهم کوبید و گفت:آخ جون...یعنی من میمیرم واسه رستوران هایی که شهاب میبره...
سروش سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت:با این هیکلت خجالت بکش.
طناز براش زبون در آورد.خندم گرفت.چه روحیه ی شادی داشتن.باهاشون خداحافظی کردم...طناز قبل از رفتنش آروم دم گوشم گفت:آخه این مارو چی فرض کرده؟الان شما دو تا خونه تنهایین ما هم بلا نسبت خ..ر..
برای اینکه حرفای شهاب زیر سوال نره چهره ی جدی ای به خودم گرفتم و گفتم:طنازجان بین من و آقای پارسیان جز کار چیزی نیست.من نامزد دارم...در این مورد شوخی نکنید امکان داره آقای پارسیان ناراحت بشن.
طناز متعجب گفت:وای ببخشید عزیزم..چرا از اول نگفتی...واقعا متاسفم...
romangram.com | @romangram_com