#هکر_قلب_پارت_34
_بله.
_روزتون بخیر خانم طراوت.
_سلام.
_حالتون خوبه؟
کنجکاو بودم.این بار دیگه دلیل زنگ زدنش چی بود.
_ممنون شما خوبید؟
_متشکرم.
قبل از اینکه حرفی بزنه با عصبانیتی اندک گفتم:آقای پارسیان شما دارید از من استفاده میکنید ولی هیچ اطلاعاتی به من نمیدید.باور کنید کلافه شدم.
با آرامش گفت:میدونم خانم طراوت.برای همین هم زنگ زدم.امشب بیشتر پرسش هاتون جواب داده میشه و نکته ی مهم اینه که بعد از شنیدن این حرف ها شما یکی از ما میشید و دیگه جا زدن و کنار کشیدنتون به ضرر خودتون تومم میشه.براتون دو تا پیشنهاد دارم.تا 1 ساعت دیگه توی یک رستوران قرار میزاریم و با هم صحبت میکنیم و پیشنهاد دوم اینه که امشب خونه ی من جشن دوستانه ای برقرار میشه و شما هم میتونید با دو سه نفر از دوستان من آشنا بشید.
پیشنهاد دوم خیلی برام جالب تر بود چون میتونستم با یه تیر دو نشون بزنم.هم از موضوع با خبر میشم هم تعدادی از دوستاش رو میبینم که این واقعا به من کمک میکنه.ولی یه مشکلاتی هم داشت.گفتم:
_ولی آقای پارسیان.همون طور که میدونید برای یه دختر سخته که اون وقت شب بره مهمونی.اگه مشکلی ندارید من با دوستم شهلا یا خواهرم بیام.
_خیر خانم.شما هرگز نمیتونید کسی رو وارد این ماجرا بکنید.فکر نمیکنم پدرتون با رفتن به یک جشن دوستانه که مدت زمان کوتاهی هم داره مشکلی داشته باشند.
سکوت کرد.بهتره بگم که اجازه داده بود فکر کنم.میتونستم از خودم مراقبت کنم.این من نبودم که باید از اطرافیام میترسیدن...اون ها باید از من وحشت داشته باشن...با خنده ای موزیانه گفتم:ساعت؟
_هفت.....
هیجان داشتم.به بابا زنگ زدم و گفتم میخوام برم جشن.هما هم که خونه نیومده بود.ساعت 5 و نیم بود...نمیدونستم باید چی بپوشم که به مجلس اونا بیاد.پوشیده باشم؟عادی باشم؟باز که نمیپوشیدم.اصلا کت و شلوار بپوشم یا پیرهن؟نشستم روی تخت و موهام رو ریختم به هم و با خودم غر زدم.ولی پارسیان که گفت فقط دوستاشن...دوست یعنی بینشون خانم هم هست دیگه؟انقدر نامرد نیست که من رو دعوت کنه بین جمع مردونه.کلافه بلند شدم و شلوار لی مشکی با یه تاپ قهوه ای از توی کمدم آوردم بیرون.اصلا به درک.همین ها رو میپوشم.لاک مشکی رو به ناخن هام زدم.بعد از اون آرایش کاملی کردم. هیچی کم نبود...لباس هام رو تنم کردم.جلوی موهام رو حالت فشن ملایمی دادم و از پشت با کلیپس بستم.فوقش اگه جو مهمونی خیلی راحت بود موهام رو باز میزاشتم.شال نازکی هم انداختم روی سرم و موهام رو دادم بیرون و دوباره مرتبشون کردم.کفش مشکی پاشنه بلندی و کیف ابیم رو هم از توی کمد درآوردم و بعد از پوشیدن مانتوی اندامیه آبیم از اتاق زدم بیرون...ساعت 6 و ربع بود.تازه یادم اومد من که آدرس ندارم...میخوام کجا برم؟لبم رو گاز گرفتم.الان باید چیکار میکردم.زشت نبود زنگ بزنم بگم آدرس خونت رو بده؟گوشیم رو گرفتم توی دستم و درگیر افکارم بودم که اس ام اس اومد...از طرف پارسیان بود.بازش کردم.......آدرس رو فرستاده بود....تعجب کردم.این دیگه کیه....دارم کم کم ازش میترسم....میتونه آدم خطرناکی باشه....هم حس ششم خوبی داره هم افکار رو میخونه هم همه ی اطلاعات رو در میاره....داشتم از کنجکاوی میمردم..امشب قرار بود چه چیز هایی رو بفهمم...یه بار دیگه آدرس رو خوندم....
به حد مرگ تعجب کردم...اینکه بهترین منطقه ی تهران بود...خدای من....آخه پارسیان با اون تیپش و ماشین درب و داغونش که معلوم بود یه بار هم تصادف کرده اینجور جاها چیکار میکرد...غیر ممکن بود...هاهاهاهاها پارسیان و ازاین پولا؟زدم توی سر خودم...آخه دختر دیوونه از کجا معلوم خونه ی خودش باشه؟..احتمالا خونه ی یکی از همین رفیقاش جشن بوده من رو هم دعوت کرده...این یکی دیگه ممکن بود...کلید خونه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...منم چه فکرای احمقانه ای میکنم...خنده ای کردم و سرمو تکون دادم و سوار ماشین شدم.به سمت آدرسی که واسم فرستاده بود حرکت کردم...ساعت 7 و 10 دقیقه بود که رسیدم.
چه ویلایی....چه ابهتی....چه کاخی....یعنی همون جا دلم میخواست با سر برم تو دیوارش....این جا دیگه کجا بود...دوباره به آدرس نگاه کردم...خودش بود...درسته که بالا شهر بود ولی یه گوشه ی غریبی ساخته بودنش که ویلای دیگه ای نبود...رفتم نزدیک درش....آیفون رو دیدم...وقتی زنگ رو زدم بدون اینکه صدای کسی در بیاد در باز شد...از توی آیفون تصویری دیده بودن که منم...آروم وارد حیاط شدم....بیشتر از خونه به باغ گل شباهت داشت.سر و تهش نامعلوم بود....کاشکی میشد ماشین رو میاوردم تو...آخه پراید من اصلا با خونه ی اینا هماهنگی نداشت..اگه یکی میدید چی میگفت.خندم گرفت...زیاد هیجانم رو بروزندادم..چون امکان داشت از داخل پنجره ها یه وقت خدایی نکرده یکی من رو ببینه.تاب زیبایی نزدیک ساختمان بود...غیر از ساختمون اصلی یه ساختمون دیگه هم بود...ولی خب معلوم نبود که واسه ی چیه.
درسته که توی نگاه اول اینجا به ظاهر با خونه های ویلاییه دیگه فرقی نداشت..ولی حسم میگفت اینجا نمیتونه انقدر ساده باشه...در خونه باز شد...یعنی اگه بگم دهنم به اندازه ی یه غار باز شد دروغ نگفتم.ولی سریع بستمش...نفس آرومی کشیدم.این نمیتونست پارسیان باشه...غیر ممکن بود...این بیشتر از یه مرد بی پول و ساده به یه آدم اشرافی میخورد.عجب چشای نافذی داشت...پیرهن سفیدی به همراه شلوار لی آبی روشنی پوشیده بود....موهاش هم چون جلوی در اومده بود به وسیله ی باد آرومی که میزد اینور و اونور میرفت..خدایا به من توان بده جلوش سوتی ندم....از پله ها بالا رفتم....خیلی موقر و متین دستش رو دراز کرد و گقت:
_سلام هلیا خانم.خوش اومدی..
اولین بار بود که من رو به اسم صدا میکرد..حتی من رو یه نفر فرض کرده بود..ههههه...دستم رو گذاشتم توی دستش و من هم متین تر از خودش گفتم:سلام آقای پارسیان.ممنون.
به سمت داخل من رو راهنمایی کرد....یعنی انقدر که از تزیینات خونه متعجب شدم ترجیح دادم به هیچ جا نگاه نکنم تا باعث آبروریزی نشم... این خونه مال کی میتونست باشه...خونه ای مرموز.....در نهایت ساده گی این حس رو بهم میداد که این هایی که میبینی همه چیز نیست...این خونه فراتر از ایناس....در حالیکه من رو به سمت پذیرایی میبرد گفت:دیر کردید...
نگاهی بهش انداختم:شرمنده..ترافیک بود.ولی فقط یه ربع از وقتی که شما گفتید گذشته.
جوابم رو نداد..چون وارد پذیرایی شدیم...دو تا پسر با یه دختر روی مبل نشسته بودن و شدیدا گرم صحبت بودن..دختره با هیجان داشت با نظرشون مخالفت میکرد که من رو دیدن..از جاشون بلند شدن...با لبخند به سمتشون رفتم...پارسیان هم دنبالم اومد.اول با دختره دست دادم...خوش رو بود...پارسیان گفت:
romangram.com | @romangram_com