#هکر_قلب_پارت_33
با آرامشی که بیشتر اوقات توی صداش بود گفت:به زودی از همه چیز با خبر میشید.
نفسمو با حرص پوف کردم.ادامه داد:بهتره زودتر برید سر کلاستون.
_باشه.روزتون بخیر.
_روز شما هم بخیر.
شیونه میگه بهش فحش بدم...آخه ..استغفرالله...با غر زدن وارد کلاس شدم..همه ی صندلی ها رو از نظر گذروندم.دورترین صندلی از سهیل خالی بود..نیشخندی زدم و این یعنی آخر خوش شانسی.حالا یه امروز ما میخواستیم به سهیل نزدیک باشیم...ببین کجا واسمون جا مونده....به چند تااز دوستام سلام کردم و روی تنها صندلی باقی مونده نشستم.زیر چشمی به سهیل نگاهی انداختم..جالب اینجا بود که اون هم داشت منو نگاه میکرد.با خون سردی نگاهمو دزدیدم...استاد اومد...
بعد از کلاس سریع وسایلم رو جمع کردم.ولی سهیل آروم سر جاش نشسته بود..از کنارش گذشتم.احساس کردم که اون هم بلند شد.با اینکه باید باهاش خوب رفتار میکردم ولی حس بدی رو که به خاطر هک کردن لپ تاپم ازش داشتم نمیتونستم توی وجود خودم پنهون کنم.مقداری که از ساختمان دور شدیم صداش رو شنیدم:
_خانم طراوت.
ایستادم....برگشتم سمتش...بهم رسید..آروم گفتم:
_بله؟
چهره اش ملایم شده بود.دیگه اون مغروریه روز های اولی که شناخته بودمش رو نداشت.لبخندی زد و گفت:
_میتونم جزوه ی این ساعتتون رو داشته باشم؟
سریع توی مغزم پردازش کردم.اینکه اون جزوه ی دوستاش که خیلی تمییز مینویسن رونگرفته.و اومده دنبال جزوه ی من میتونه دو تا نتیجه داشته باشه.اول:اون خودش داره سعی میکنه بهم نزدیک بشه...ممکنه حس خوبی نسبت بهم پیدا کرده باشه.یعنی کار من راحته.دوم:اون شک کرده.داره خودش رو به من نزدیک میکنه تا من و کارهام رو رسوا کنه..یعنی میخواد یه دستی بزنه.با فکر دومی تنم لرزید..اگه میفهمید آبروم میرفت.لبخندی زدم و گفتمکالبته آقای رجبی.
جزوه رو از توی کیفم در آوردم.گرفتم سمتش.اون هم جزوه رو گرفت و گفت:متشکرم.
در حالی که سعی میکرد بی اهمیت باشه پرسید:مثل اینکه بلاخره رو به روی شروین وایسادید...
اول داشتم تجب میکردم که اون شروین رو از کجا میشناسه.بعد یام اومد که دوسته داداششه...علاقه ی شروین به من هم که احتیاج به دونستن نداشت.خندیدم و گفتم:
_من از اول هم علاقه ای به شروین نداشتم.
میخواست باز هم سوال بپرسه...این سوال صد در صد در مورد پارسیان بود....و من هم نمیدونستم چه جوابی بدم...چون اگه میگفتم یه آشناس با توجه به اون جا بودن شروین میگفت چه دختر ولی هستم اگر هم میگفتم باهاش دوستم دیگه نمیتونستم به راحتی به شروین نزدیک بشم.برای همین قبل از اینکه اون حرفش روبزنه گفتم:ببخشید آقای رجبی.من واقعا دیرم شده..جزوه رو اگه براتون مشکلی نیست فردا بیارید.
حرفشو خورد و گفت:البته.
_ممنون.خدافظ
_خداحافظ.
گوشیم رو در آوردم.اولین کاری که کردم شماره ی پارسیان رو که بهم زنگ زده بود ذخیره کردم و از دانشگاه خارج شدم و به خونه برگشتم.
بابا تصمیم به رفتن گرفته بود..من از قبل بهش گفته بودم از نظر من مشکلی نداره.هفته ی دیگه میرفتن.روز چهارشنبه هم اتفاق خاصی نیفتاد.جز اینکه حس میکردم شروین میتونه حس خاصی رو نسبت بهم داشته باشه.نمیدونم چرا...ولی حس زنون ام میگفت...استاد هم گفت که هنوز پروژه ها رو نگاه نکرده.و حداکثر تا یکی دو هفته ی دیگه بهمون خبر میده.دیگه ذوق و شوقی نداشتم...خودم رو هم سرزنش نمیکردم.اتفاقی بود که افتاده بود.نباید بیشتر از این خودم رو عذاب میدادم.
پارسیان بعد از کلاس توی راه بهم زنگ زد.جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com