#هکر_قلب_پارت_32
اون ها غرق حرف های خودشون بودن و من غرق در فکر کردن آینده که به زودی می اومد و زندگیه ساده ی منو زیر و رو میکرد...
و باز هم سه شنبه اومد با یه کلاس مشترک دیگه با سهیل....میترسیدم باهاش رو به رو بشم و خودمو لو بدم.نمیدونستم کار خوبی میکنم یا نه.ولی خب پارسیان با لحن قاطعی گفت که مشکل از سهیله....نمیدونم چرا زنگ نزد..خیلی بی فکر بود..اون که برنامه ی همه ی کارهامو داشت پس میدونست امروز با سهیل کلاس دارم و امکان داره مشکلی پیش بیاد.شیطونه میگه برم به سهیل بگم و بزنم زیر همه چیز...ولی خب اینکار ها به من نمیاد...اون هم یه چیزی حتما میدونست که بهم اعتماد کرد.متنفر بودم از کلاسای صبح که زندگی آدم رو مختل میکرد.حوصله ی تیپ زدن نداشتم..مانتو شلوار ساده ای پوشیدم و بدون خوردن صبحونه زدم بیرون....
وقتی رسیدم دانشگاه سهیل هم از ماشینش پیاده شد.چشمش که به من افتاد بعد از اندکی نگاه کردن سری از روی آشنایی تکون داد.من هم سرمو تکون دادم.سپس هر دو بی تفاوت به سمت کلاس رفتیم...آروم راه میرفتم.هنوز ده دقیقه به شروع کلاس مونده بود...سهیل سریع تر وارد ساختمان شد...قبل از اینکه از پله های سختمان بالا برم گوشیم زنگ خورد.به شماره نگاه کردم ناشناس بود...
_بفرمایین.
_پارسیان هستم خانم طراوت.حالتون خوبه؟
خوشحال شدم که حداقل زنگ زد.گفتم:
_سلام آقای پارسیان..خوبم.شما خوبید؟
_ممنون.خوبم.امروز با سهیل کلاس دارید.
نیشخندی زدم و گفتم:بله از برنامه ی روزانه ی خودم خبر دارم.نمیخواد یاد آوری کنید.الان هم جلوی ساختمونم.
خون سرد گفت:میدونم.
نباید تعجب میکردم...نباید نشون میدادم که از کارهاش متعجب میشم....باید مثل خودش خون سرد میموندم....واسه ی خودم لبخندی زدم و گفتم:خب حالا امرتون چیه؟
_سعی کن به سهیل نزدیک بشی ...
چشمام ناخودآگاه گرد شد و گفتم:منظورتون چیه؟فقط همین یه کارم مونده که خودم رو بچسبونم به سهیل...ابدا..اینو ازم نخواید.
لبخندی که پشت تلفن زد رو متوجه شدم چون لحنش ملایم شد و گفت:من که نگفتم خودتون رو بهش بچسبونید؟فکر کنم بهتر از من بدونید که باید چطوری اعتماد سهیل رو جلب کنید.
نمیدونم چرا ولی یه مرتبه از دهنم پرید و گفتم:اگه عاشقم شد چی؟
مکث کرد...
_نباید عاشق بشه....چون میتونه پایان تلخی رو براش داشته باشه.
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم شما من رو چی فرض کردید که اینکار های سخت رو ازم میخواهید.
با آرامشی که بعد از چند ثانیه گذشت از سوال آخرم به دست آورده بود گفت:شک ندارم که شما به خوبی از عهده ی همه ی مسوولیت ها بر میایید..بهتر برید سر کلاس.استادتون اومد.
لعنتی لعنتی پس کنار در بود.....یعنی تعقیب میکرد؟...ولی خب اطلاعات زیاد و خصوصی ای رو از من داشت پس نمیتونست فقط با تعقیب کردن بهشون پی برده باشه...سعی کردم آروم باشم گفتم:
_ولی آقای پارسیان با اینکه من باهاتون هم کاری کردم شما هنوز به من هیچ اطلاعاتی ندادید.
_ به حرف های من شک دارید؟
_من این رو نگفتم.ولی در هر حال شما تا چند روز پیش برای من یه آدم کاملا غریبه بودید.
romangram.com | @romangram_com