#هکر_قلب_پارت_31
مظلومانه گفت:هلیا اینکارو با من نکن...آخه اون پسر چه کاری میتونست با تو داشته باشه؟
برام مهم نبود تا بخوام واسش توضیح بدم ولی برای اینکه به موضوع منو پارسیان برای کار شک نکنه..و دنبال موضوع رو نگیره و کارش به تعقیب کردنم نکشه آروم گفتم:
_باماشینش بهم زده بود...
نزاشت ادامه ی حرفم رو بزنم..متعجب دو طرف شونه هام رو گرفت و گفت:چیزیت که نشد؟
کلافه گفتم:بزار حرفمو بزنم...یه تصادف خیلی کوچیک کرده بودم...اون هم اصرار کرد که باید حتما ببره دکتر و خسارت هم بهم بده...منم برای اینکه راضیش کنم که مشکلی نیست بعد از کلاس باهاش رفتم دکتر و الان هم اومدم.هیچی مشکلیم نبود.حالا دست تو از روی شونه ام بردار.
نگاهی به دست هاش انداخت...و به آرومی دستاش رو کنار زد و با تردید گفت:باور کنم که چیزیت نشده؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:مگه من باهات شوخی دارم؟
لبخندی زد و گفت:نه میدونم تو هیچوقت با من شوخی نداری.حتی یه بار هم از روی شوخی نگفتی دوستت دارم.
باز داشت شروع میکرد...باید بزنم تو حالش...در حالیکه به سمت در میرفتم گفتم:شروین دست از سر من بردار..چون من اصلا از تو خوشم نمیاد...
در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون...زده بودم به سیم آخر...با این حرف اگه غرورش نمیشکست و نمیرفت پی زندگی خودش بیشتر از قبل ازش بدم میومد...همچین پسر بی اراده ای رو باید انداخت توی چرخ گوشت.خاله وقتی من رو دید گفت:
_وا دخترم چرا لباستو عوض نکردی؟
_همینطوری راحتم خاله.
_اینطوری که نمیشه.
لبخند مهربونی زدم و گفتم:بخدا این طوری راحت ترم خاله.هما کجاست؟نمیاد؟
بابا گفت: غروبی گفت من میرم بیرون...بعدش هم خودش میاد اینجا...
سری تکون دادم.عمو بختیار که بیخیال بازی شده بود دستی روی پاهای بابام کوبید و گفت:
_نظرت چیه پیرمرد؟
بابا خندید و گفت:خوبه من جای بچه ی توام......والا من نظری ندارم.ولی خب میدونی مسولیت من بیشتره...به هر حال دو تا دختر مجرد دارم.
کنجکاو شدم..دو تا گوش داشتم...چهار پنج تا دیگه هم جور کردم و با دقت گوش دادم.
خاله گفت:دختر هاتون که دیگه بزرگ شدن...میتونن از پس خودشون بر بیان.یک ماه که بیشترکه آلمان نیستیم.تازه دو هفته بعدش که آقا بختیار قلبش رو به دکتر نشون داد پسرم شروین بر میگرده...نباید نگران باشین..بقیه ی روز ها هم میریم خونه ی خواهر من.نمیدونین شوهر خواهرم آقا محسن چقدر اصرار کرده که شما هم بیاین..نا سلامتی رفیق های قدیمی هم بودین
پس قضیه از این قرار بود...زنگ خونه رو زدن.هما بود.چقدر زود برگشته بود...بچه مثبت به این میگفتن...تو دلم واسش خندیدم...فدای آبجی وکیل خودم بشم که هیچوقت اشتباه نمیکنه.خاله رفت در رو باز کنه...شروین هم از توی اتاق اومد بیرون.ولی انگار نه انگار که من چه حرفایی بهش زدم اومدم بین اون همه جا کنار من نشست و واسم لبخند عاشقونه پرت کرد..کاشکی دست شویی نزدیک بود..نمیدونم چرا باورم نمیشه شروین عاشق باشه...به هر حال این پسر آدم نمیشه...باید با عمو حرف بزنم و جوابم رو رک و راست بهش بگم و ازش بخوام شروین رو کنترل کنه.
حرف بابا و عمو که بخاطر زنگ نیمه تموم مونده بود با این حرف بابا تموم شد:
_با بچه ها صحبت کنم به احتمال زیاد میام تا روحیه ام هم عوض بشه.
romangram.com | @romangram_com