#هکر_قلب_پارت_30

لبخندی زدم و گفتم:تو من رو انتخاب کردی چون نه خیلی به سهیل نزدیکم نه خیلی دور...اگر هم بخوای یکی رو وارد دانشگاه کنی که با سهیل رابطه داشته باشه خیلی طول میکشه...
به صندلیش تکیه داد و خیره نگاهم کرد.بعد از چند دقیقه سکوت گفت:فقط یک سوال......
لجبازانه گفتم:نه.من گفتم سه تا سوا....
اومد وسط حرفم و گفتم:یکی....نمیشه تا وقتی همکاری نکردی اطلاعات زیادی بهت بدم.حالا بپرس.
همین قدر هم کافی بود...حالا این گفتگو دست من بود نه اون..حالا این من بودم که غرور داشتم و اون میترسید از اینکه من سوال خاصی بپرسم......لبخند بدجنسانه ای روی صورتم اومد...سعی داشت لبخند بزنه و خون سرد باشه...درسته همین کار ها رو هم کرد ولی من تردید رو توی چشماش خیلی محسوس حس میکردم...آرنجمو گذاشتم روی میز و خم شدم...
_آدم بده توی این جریان کیه؟
مهم ترین سوال توی ذهن من این بود...میتونست دروغ بگه....ولی خب با این حال باز هم باید میپرسیدم.بدون هیچ تغییری توی حالتش گفت:
_سهیل رجبی.......
منو تا دم خونه ی عمو بختیار رسوند...هرچقدر اصرار هم کردم قبول نکرد که خودم برم...گفت خودم آوردمت خودم هم برت میگردونم...از الان من و اون همکار بودیم..ازم خواست به هیچ وجه درباره ی این موضوع با کسی صحبت نکنم...حتی با کارکنای شرکت سایبری...واسم عجیب بود..این که تحت نظر اونا بود....ازم خواست فعلا چیز بیشتری نپرسم تا توی قرار بعدی همه چیز رو به طر کامل واسم توضیح بده....قرار بعدی رو هم خودش زنگ میزنه بهم میگه....
ساعت 6 و نیم شده بود....نمیدونم از الان تا وقت شام میخواستیم خونه ی عمو چیکار کنیم.کاشکی قبلش یه سر میرفتم خونه ی خاله..ولی دیگه دیر شده بود...زنگ خونه رو زدم...بدون اینکه کسی چیزی بگه در باز شد..حدس میزدم شروین بود که چیزی نگفت و و فقط در رو باز کرد..چون اگه عمو یا خانم شهابی بودن میگفتن بیا تو عزیزم...به تیکه کلام هاشون عادت کرده بودم...باغ پر از درختی توی منطقه ی 1 تهران داشتن....چقدر تو این دنیا تفاوت زیاد شده...بعد از گذروندن مسافتی از پله ها بالا رفتم..خانم شهابی جلوی در منتظرم بود...ب*و*سیدمش و گفتم:سلام خاله.....
_سلام عزیزم...خوش اومدی..ماشالله...هزار ماشالله...امروز چقدر خوشگل شدی.
در حالیکه میرفتیم توی خونه ادامه داد:البته خوشگل بودی...فکر میکردم زودتر با شروین میای..ولی وقتی تنها دیدمش خیلی ناراحت شدم..تو که غریبه نیستی عزیزم....چرا دیر به دیر بهمون سر میزنی....
_شرمنده خاله...نتونستم زودتر بیام
شروین رو دیدم که روی مبل نشسته بود و بی خیال کانال ماهواره رو عوض میکرد...اصلا به روی مبارک خودش نیاورد...بابا و عمو هم شدیدا مشغول شطرنج بازی کردن بودن...عمو در حالیکه یکی از مهره های بابا رو میزد با لبخند گفت:
_به به به سلام دخترگلم.....چرا انقدر دیر کردی؟
_سلام عمو..سلام بابا...یه چند جا کار داشتم..ببخشید اگه دیر شد..
بابا:سلام دخترم...لباساتو عوض کن بیا ببین چطوری زدم بختیار و مات کردم...
لبخندی زدم و به سمت اتاقی که هر وقت میومدم خونه ی عمو لباس هام رو اون جا میزاشتم رفتم...اعصابم از رفتار شروین ریخت به هم..حداقل میتونست جلوی بقیه اینطوری رفتار نکنه..این بی احترامیه خیلی واضحی بود...حالا خوبه بابا و عمو حواسشون نبود وگرنه باید به بابا جواب پس میدادم.وقتی دکمه های مانتوم رو باز کردم تازه متوجه شدم تاپ خیلی بازی تنم کردم...نفسمو با حرص بیرون دادم و داشتم دوباره دکمه های مانتوم رو میبستم که در باز شد...برگشتم سمت در شروین بود....جلوی در خشکش زد.رومو برگردوندم و در حالیکه دوباره به بستن دکمه هام ادامه میدادم
گفتم:چت شد؟چرا هنگ کردی؟
ناگهان یه دستی روی شونه ام اومد و منو برگردوند...توی چشمام زل زد...تازه یاد ریملی که زده بودم و تغییر چشمام افتادم.چهره اش غمگین و کمی عصبانی بود...خودم رو ازش جدا کردم ....صدای خشمگینش رو شنیدم:
_حسابی واسه دیدن اون پسره به خودت رسیدی..تو که از ریمل زدن بدت میومد...انقدر برات مهمه...تو حتی واسه ی اون پسره منو پیچوندی؟پس بخاطر اون همیشه دست رد به سینه ی من میزنی؟این چی بود امروز دیدم هلیا...چیکار کردی با من؟
داغ کرده بود...بعد از مدتها یه مرتبه داشت حرصشو از دست کار های من خالی میکرد...گذاشتم حرفاش تموم بشه و بعدش گفتم:
_چرا انقدر به هم ریختی...میدونی که دلم واست نمیسوزه...ترحم تو کار من نیست...زندگیه من هم هیچ ربطی به تو نداره..اون پسر هم اونجوری که تو فکر میکنی نیست..بخاطر یه موضوع کاری اومده بود دانشگاه...

romangram.com | @romangram_com