#هکر_قلب_پارت_29
نکنه دنبال منه....چشمامو گرد کردم.:.دنبال کی هستین؟چرا دنبالشین؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سهیل رجبی...
واسم عجیب ترشد:باهاش چیکار دارین؟اصلا شما چیکاره هستین که دنبالشین؟
_فقط در صورتیکه قبول کنین میتونم بهتون اطلاعاتی رو بدم.در غیر این صورت ملاقات امروز باید کاملا از ذهنتون پاک بشه وگرنه مجبور خودم کاری کنم نتونین چیزی بگین.
یه ابروشو انداخت بالا و به حالت پرسش نگام کرد.خشمی توی وجودم سرازیر شد..عصبانی گفتم:
_شما توی روز روشن و بین این همه آدم دارین من رو تهدید میکنین؟
لبخندی زد و گفت:دچار سوتفاهم نشین.من شما رو تهدید نکردم.
_پس منظورتون چی بودآقای پارسیان؟
خیلی خون سرد و آروم بود.مطمئن بودم اگه تا شب هم هی ایراد بگیرم و حرف بزنم بدون هیچ مشکلی جوابم رو میداد.
_لطفا اول جواب سوال من رو بدید.حاضرید هم کاری کنید؟
_شما حرفای بی سر و تهی میزنید.من از کجا بدونم هدف شما چیه.شاید شما بخواید سهیل رو بدبخت کنید.من که نمیتونم کمکتون کنم.
چشمامو ریز کردم و گفتم:موضوع ناموسیه؟
قهقه ی بلندی زد که همه با تعجب ما رو نگاه کردن.من هم با حرص بخاطر این کارش بهش چشم دوختم.ناگهانی خنده اش رو جمع کرد و با جدیت گفت:
_چیشد که شما همچین فکری رو کردین؟من چرا باید قضیه ی ناموسی رو با شما در میون بزارم؟اگه نمیخواید قبول کنید اصرار نمیکنم.
همینطوری که بهش نگاه میکردم رفتم توی فکر....اون هم خیره نگام میکرد...چطوری میتونست انقدر با اعتماد به نفس باشه...غرور زیادیش برام خوشایند نبود.من این پسر رو توی شرکت دیدم..پس یعنی به اون ها مربوط میشه....قضیه ی مقاله انقدر مهم نیست که بخوام بخاطرش سهیل رو بفروشم..یعنی همچین آدمی نیستم...این مردی هم که الان رو به رو نشسته نمیگه چی میخواد و مشکلش چیه..از یه طرف ممکنه ای ها بخوان به سهیل آسیب برسونن که البته امکانش کمه چون شرکت رسمی هیچوقت خودش رو توی دردسر نمیندازه..از طرف دیگه ممکنه سهیل یه مشکلی داشته باشه که اینا میخوان دستش رو رو کنن یعنی من میشم یه پلیس مخفی..یعنی زندگیم از بی هیجانی در میاد....میشه یه تنوع..اون وقت واسه ی خودم کسی میشم...میتونم حتی هک کردن رو یاد بگیرم....اگر هم که وسط کار فهمیدم کارشون خلافه یواشکی به سهیل اطلاع میدم....درسته جونم توی خطر میفته ولی خب اون وقت با افتخار میمیرم و میشم شهید....در حالیکه لبامو گاز میگرفتم و سرمو تکو میدادم متوجه زمان حال شدم..با لبخند قشنگی زل زده بود بهم...مثلا فکر کن این عاشق من بشه...البته اگه زن نداشته باشه...برای من تیپ و ظاهر هم مثل باطن مهمه...نه ازش خوشم نیومد...به طور کل از موضوع پرت شده بودم....صداش من رو به خودم آورد:
_چیشد خانم طراوت؟از درگیریه توی ذهنتون راحت شدین؟تصمیمتون چیه؟
دستمو روی لبام گذاشتم و خیلی جدی گفتم:
_نه قبول نمیکنم...
ناگهان خشکش زد....اصلا انتظار نداشت.....نتونست چیزی بگه...ای جان حال کردم..حقته پسره ی مغرور نچسب...بدتیپ....به آرومی چشماشو بست.میخواست دوباره به خودش مسلط بشه.ضربه ی خوبی بود...با آرامش بستنیم رو خوردم...دستشو روی چونش گذاشت و گفت:میتونم دلیلت رو بپرسم؟
همونطوری که بستنی رو قورت میدادم سرم رو هم به معنی آره تکون دادم و گفتم:البته...در صورتیکه تو به سه تا از سوالات من جواب بدی حاضرم باهاتون همکاری کنم؟
از روی حرص خندید و گفت:فکر میکنی خیلی زرنگی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:تو فکر میکنی فقط خودت زرنگی؟
نیشخندی زد و گفت:من اگه بخوام میتونم از یکی دیگه کمک بگیرم.
romangram.com | @romangram_com