#هکر_قلب_پارت_28

برای تایید سری تکون داد و در ماشین رو برام باز کرد.حس میکردم اگه به شروین چاقو بزنم خونش در نمیاد.پارسیان هم سوار شد.سهیل روشو برگردوند و رفت توی ماشینش نشست ولی شروین با عصبانیت همون طور خیره موند.خدا رو شکر هیچکدومشون چهره ی پارسیان رو نددیدن.اه شروین میدید دردسر بدی براش درست میکرد.چه صحنه ی عجیبی بود.یعنی پارسیان با من چیکار داشت.....قضیه ای پشت این اتفاقاته...........
توی ماشین سکوت بود....داشتم با خودم فکر میکردم چرا ریسک کردم و سوار ماشینش شدم...هم باعث سوتفاهم برای بقیه شده بودم و هم خودم امکان داشت در خطر باشم...کمی ترسیده بودم..به هرحال اون یه غریبه بود...اگه بی هوشم میکرد چی؟اگه بلایی سرم میاورد..لبام رو خیلی آروم گاز گرفتم.میخواستم حرف بزنم ولی میترسیدم از صدام بفهمه تردید دارم.
_نترسید خانم طراوت...
بهش نگاه کردم.با خون سردی این حرف رو زده بود.برگشت سمتم و ثانیه ای خیلی محکم توی چشمام نگاه کرد و گفت:
_قرار نیست اتفاقی براتون بیفته.
متعجب شدم..یعنی فکرمو خونده بود....ذهن و دهنم به طور کامل قفل شدن.نکنه ذهن میخونه...توی شوک بودم که پیچید توی یه خیابون دیگه و ادامه داد:
_میخواستم بهتون زنگ بزنم تا توی یه کافی شاپ قرار بزاریم ولی خب ترجیح دادم شخصا بیام دنبالتون.
چه پررو.شخصا...انگار کی هست...اعتماد به سقفش منو کشته..صبر کن ببینم..اصلا این چطوری میخواست به من زنگ بزنه.گنگ گفتم:
_من یادم نمیاد شماره ام رو به شما یا سازمانتون داده باشم.
با لبخندی که من فکر میکردم تمسخر آمیزه گفت:اگه ملاقاتمون خوب پیش بره خودتون میفهمید چطوری شماره تون رو گرفتم.
داشتم از حرص دیوونه میشدم....اینکه حس میکردم بالا تر از منه چیزی نبود که بتونم به راحتی باهاش کنار بیام....بلاخره که توی این ملاقات کارت به من گیر میکنه.همچین طاقچه بالایی برات بزارم به پام بیفتی.مطمئنا نمیتونست فقط برای خبردادن یا یه ملاقات ساده دنبالم اومده باشه.چیزی میخواست که کلیدش دست من بود.جلوی یه کافی شاپ ساده نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم.وقتی وارد کافی شاپ شدیم میزی رو به من نشون داد و با هم پشت اون میز نشستیم.هر دو تامون سفارش بستنی دادیم.به صندلیش تکیه داد و خیره شد به من....حتی پلک هم نمیزد.حس میکردم داره به یه بچه نگاه میکنه...از اون نگاه هایی که یعنی من چطوری میتونم به همچین آدمی اعتماد کنم....زیر نگاهش داشتم اعتماد به نفسم رو از دست میدادم که به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم و خیره نگاهش کردم.لبخندی روی لباش شکل گرفت...سفارشمون رو آوردن..با همون لبخند گفت:
_از جسارتت خوشم اومد....فهمیدم که توی انتخابم اشتباه نکردم....
نکنه میخواد خواستگاری کنه یا پیشنهاد دوستی بده....نه بابا..فکر نمیکنم...بدون اینکه بستنی رو بخوره گفت:
_اون پسری که به ساناتا تکیه داده بود شروین شهابی بود...با 28 سال سن...زمان زیادیه که تو رو میخواد........
از بس شوک زده شدم بستنی ای رو که توی دهنم گذاشته بودم نتونستم به راحتی قورت بدم.....متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_و اون پسری هم که دور تر وایساده بود و داشت به سمت پرادو میرفت سهیل رجبی بود....
مرموز نگاهم کرد و به جلو خم شد و گفت:همون پسری که به اطلاعات تو حمله کرده....
اون این اطلاعات رو از کجا داشت....به سختی میخواستم خون سردی خودم رو حفظ کنم...نمیخواستم فکر کنه من هیچی حالیم نیست..در حالیکه واقعا هیچی حالیم نبود...آروم گفتم:
_اما شما این ها رو از کجا میدونید آقای پارسیان؟
قاشقی از بستنی رو توی دهنش گذاشت و بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره گفت:من الان هرچی که به تو و اطرافیانت مربوط باشه رو میدونم...اینکه چه چیز هایی رو دوست داری.چه ساعت هایی کلاس داری..با چه آدمایی برخورد میکنی...
آب دهنم رو با صدا قورت دادم..ولی این دیگه خارج از تصورات من بود.....نمیتونستم انکار کنم هم هیجان زده شده بودم و هم ترسیده بودم...گفتم:
_این حرف ها رو ول کنید...شما از من چی میخواید؟
لباشو مزه ای کرد و گفت:من دنبال یک نفرم.

romangram.com | @romangram_com