#هکر_قلب_پارت_27

چشمم به سهیل افتاد که پشت سرمون به فاصله ی چند قدم با دوستش ایستاده بود.بعد از زدن حرفم حرکت کردم.متوجه شدم که آرمان دوباره دنبالمه ایندفعه با خشونت بیشتری برگشتم و گفتم:دنبالم نیا آرمان.داری عصبانیم میکنی.
از صدام کپ کرد و سر جاش وایساد.از فرصت استفاده کردم و سریع تر حرکت کردم.صدای موبایلم بلند شد.شروین بود.
_بله؟
_سلام.دانشگاهی هلیا؟
_آره چطور؟
_من بیرون منتظرتم.امشب خونه ی ما دعوتین.خواستم زودتر بیام ببرمت..
نفسمو با حرص بیرون دادم وگفتم:نمیخواد منتظر من باشی.من کار دارم. از اون سمت میام خونتون.
_خب با هم میریم کار تو انجام میدیم.
_نه شروین.تو برو منم میام.
_داری لج میکنی هلیا.میدونم از دستم عصبانی ای.هرچند من باید از کارهات دلگیر باشم ولی الان میای بیرون.من منتظرتم.
پسره ی عوضی.باز داشت زیاده روی میکرد.با عصبانیت گفتم:یه بار حرفمو زدم اینم برای بار آخر.من خودم میام.
گوشی رو قطع کردم.در بازدید حجاب خانم ها بسته بود..نفس راحتی کشیدم و دیگه آستینم رو پایین ندادم.از دانشگاه که خارج شدم ماشین شروین رو دیدم.داخلش نشسته بود...با حرص رفتم سمتش.همون لحظه سهیل هم از خروجی آقایون بیرون اومد.نگاه کنجکاوش رو حس کردم.ماشین اون هم دقیقا کنار ماشین شروین بود.وسط راه یه سمندی رو دیدم که چند قدم جلوتر از من وایساد.وقتی بهش رسیدم درش هم باز شد و طرف جلوی من پیاده شد.با تعجب بهش نگاه کردم.اینکه اقای پارسیان بود. ولی اون انگار متعجب نبود. باز هم تیپ خیلی ساده و قدیمی ای زده بود...ولی با این حال نمیشد از جذابیتش چشم پوشی کرد.از روی آشنایی سری تکون دادم وگفتم:سلام
_سلام خانم طراوت.
اون از کجا منو با این تیپ شناخته بود؟با عینک دودی زیاد نمیشد تشخیص داد.عینک رو زدم بالا توی موهام.متوجه نگاه خیره اش توی چشمام شدم ولی انگار نه انگار...هیچ عکس العملی نشون نداد.ادامه داد:
_ببخشید ناگهانی جلوتون سبز شدم.ولی میشه سوار ماشین بشید؟باید باهاتون حرف بزنم.
به سمت شروین نگاه انداختم.هم سهیل و هم شروین با تعجب داشتن این سمت رو نگاه میکردن.و جالب اینجا بود که چشمای هر دوتاشون ریز شده بود و مرموزانه داشتن نگاهم میکردن.عصبانی شدن شروین طبیعی بود ولی سهیل نه.آقای پارسیان متوجه نگاه خیره ام به اون سمت شده بود ولی حتی برنگشت نگاهشون کنه. با لبخند گفت:مثل اینکه دو نفر منتظرتون هستند و اصلا از ملاقات ما خوششون نیومده.
لبخندش مهربون بود.ولی من از اومدنش به اینجا متعجب بودم.پرسیدم:میشه بدونم چراا؟
_سوار بشین توی راه براتون میگم.زیاد وقتتون رو نمیگیرم.
_اما من...
_اما شما چی؟
میخواستم بگم من امروز میخواستم برم اداره ی پلیس ولی پشیمون شدم.ادامه داد:
_با آقایون قرار داشتید؟
_خیر کار دیگه ای داشتم.باشه بریم.

romangram.com | @romangram_com