#هکر_قلب_پارت_25
دیگه به ادامه ی حرفاش گوش ندادم و خوشحال و راضی از توی اتاقش مانتو رو برداشتم و رفتم توی اتاق خودم...وقتی تنم کردم خودم لذت بردم.سفید بودم...سفید جذاب....با این مانتوی آبی ست جالبی رو ایجاد کرده بودم.زنجیر طلا سفیدم رو هم از دستام آویزون کردم و آستین هام رو تا جایی که دکمه داشت بالا بردم و دکمه شو انداخم.چند بار دستم رو توی موهام بردم تا پف کنه...لخت و حالت دار بود برای همین مشکلی نداشتم.بعد از اینکه موهام رو بستم گیره ی متوسطم رو پشت سرم زدم و مقنعه رو سرم کردم.دوباره یکم با موهام ور رفتم و پفش رو بیشتر کردم.با مداد دور چشمم با دقت خط کشیدم.رژ قرمز کمرنگم رو هم زدم.دلم نمیومد به موژه هام ریمل بزنم.چون خودشون بلند بودن ومیترسیدم با ریمل زدن خراب بشن.ولی برای اولین بار توی عمرم تصمیم گرفتم ریمل بزنم.از توی اتاق هما ریمل رو برداشتم و با دقت فراوون دوبار روی مژه هام کشیدم...از دید خودم باور نکردنی بود...حتی دهن خودمم باز مونده بود...فکر نمیکردم یه ریمل انقدر روی مژه هام تاثیر میزاره...کیف مشکیم رو هم که فقط در موارد خاص ازش استفاده میکردم روی دوشم انداختم و از اتاق زدم بیرون.هما که از شستن ظرف ها راحت شده بود از توی آشپزخونه بیرون اومد.وقتی من رو دید چشماش گرد شد و بعد از چند ثانیه گفت:چیکار کردی هلیا.
لبخند زدم و گفتم:اغراق نکن.
اومد از جلو چشمام رو بررسی کرد و گفت:دیوونه...دیوونه...من که خواهرتم نمیدونستم همچین چشمایی رو داری...داری منو هم وسوسه میکنی یه بلایی سرت بیارم.
زدم توی بازوش و گفتم:بی ادب نشو.من دارم میرم دانشگاه.
دستم رو گرفت و با موذی گری گفت:نکنه خبریه؟
_نه بابا...چه حرفایی میزنی..
در حالیکه انگار حرفمو باور نکرده بود داشت نگام میکرد.وقت مجاب کردنش رو نداشتم.رو بهش گفتم:
_من دیگه میرم.کاری نداری؟
سریع دوید سمت اتاقش و گفت:صبر کن چند لحظه.
با ادکولنش از اتاق بیرون اومد...نه بابا...ولخرج شده بود..انگار تیپ من روی اینم تاثیر گذاشته بود.در حالیکه داشت ادکلونش رو به تمام معنا روی من خالی میکرد میگفت:
_حالا که زدی به سیم آخر و انقدر خوشگل کردی و داری میری پیش یار این رو هم بزن که بدبخت در جا نفله شه.اونوقت در عرض دو روز میاد میگرتت دیگه رو دستمون باد نمیکنی.
دهنمو کج کردم و گفتم:دیگ به دیگ میگه روت سیاه.در ضمن من دارم میرم دانشگاه.جای دیگه ای نمیرم.
مرموز نگام کرد و گفت:بگو به جون هما.
_به مرگ هما.
_نکبت.باشه قبول میکنم.پس احتمالا توی دانشگاهتون یه خبریه و چشمت یکی رو گرفته...ولی یه چیزی....
_هوم؟
_مگه دانشگاهتون میزاره اینطوری وارد بشین؟
نگاهی به آستینم انداختم و گفتم:
_نگران نباش.توی دانشگاه آستینم رو میدم پایین واسه چشمام هم عینک دودی میزنم.
سری تکون داد و گفت:آهان...راستی منم امروز غروب با فرزاد میرم بیرون.
لبخندی زدم و گفتم:برو آبجیه گلم.خوش بگذره.
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم از خونه اومدم بیرون.قبلش به تاکسی تلفنی زنگ زده بودم.جلوی در منتظرم بود.سوار شدم...از توی شیشه ی ماشین نگاهی به عقب انداخت...آستین مانتو رو داده بودم پایین...خدا رو شکر راننده اش مرد محترمی بود و معذبم نکرد.جلوی در دانشگاه وقتی از تاکسی پیاده شدم عینک دودی رو هم زدم.موقع عبور از در نفسم توسینم حبس شده بود.ولی خوشختانه خانمه سر جاش نبود.احتمالا رفته بود نماز خونه نماز بخونه.یه گروه پسر که توی آلاچیق نشسته بودن خیره شدن بهم.بدون توجه بهشون از سمت دیگه رفتم.وقتی وارد سالن شدم عینک رو در آوردم. دقیقا سر ساعت رسیده بودم.ولی خوبی این کلاس این بود که استادش دیر میومد و زود تموم میکرد.فقط آخر پیش پسرا واسم جا بود.نگاه بچه هایی که آخر نشسته بودن رو حس میکردم.کنار آرمان امیری واسم جا بود.پیشش نشستم.آرمان سرشو آورد نزدیک و به آرامی سوتی کشید و گفت:
_چه کردی هلیا...واو...
romangram.com | @romangram_com