#هکر_قلب_پارت_24
_من ازشون خواستم بیان.سر راه اونا رو هم میرسونیم.
حوصله نداشتم کل راه به حرفای شروین گوش بدم برای همین این بهترین راه بود.شروین از سر اجبار گفت:به روی چشم.
در طول رسوندن اون ها فقط منو نسرین و سودابه حرف میزدیم و شروین سکوت کرده بود.بعد از اینکه اون ها پیاده شدن شروین رو به من گفت:
_حالا کجا بریم خانم خانما؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:میدونی که از اینطور حرف زدن خوشم نمیاد.جایی هم نمیریم.منو برسون خونه.
_نمیپرسی چیکارت داشتم؟
در حین حرف زدنش هم از یه راه دیگه رفت تا دیر تر به خونه برسیم.اعتراضی بهش نکردم.بی تفاوت گفتم:
_چیکار داشتی؟
یکم من من کرد و گفت:بابت اون شب......
باز هم با خون سردی گفتم:مهم نیست.
در حالیکه رنجدیده بود گفت:چرا هیچ کار من واست مهم نیست.بخدا دارم از این اخلاقت عذاب میکشم.
کلافه گفتم:شروین من چند بار بهت بگم نمیخوامت...چند بار بگم دست از سرم بردار..چند بار بگم آخه.....
دستامو گرفت توی دستش و ماشین رو توی کوچه ی خلوتی پارک کرد و به سمتم برگشت.بعد از اینکه دستام رو آزاد کردم گفتم:چرا وایسادی؟میخوام زودتر برم خونه خستم.
صورتش رو آروم آورد جلو...دوباره میخواست ازم ب*و*سه بگیره..گذاشتم به نزدیکی لبهام برسه تا ضد حالم قشنگ بهش بچسبه.لحظه یآخر از خودم دورش کردم و کوبیدم توی صورتش.یعنی اون سیلی انقدر که به من حال داد یه ب*و*سه حال نمیداد.چشماشو بست و در حالیکه سعی میکرد خونسرد باشه گفت:چرا وحشی بازی در میاری هلیا؟
خیلی آروم به صندلیم تکیه دادم و گفتم:منو برسون خونه.
و برگشتم با لبخند نگاهش کردم.چند بار کوبید روی فرمان ماشین.حقته.ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کردیم.نمیدونم کی میخواد دست از سرم برداره.وقتی پیاده شدم بدون خداحافظی گذاشت رفت.بی ادب...اوه..یادم رفت برم اداره ی پلیس...
.............
یکشنبه هم نتونستم برم پیش پلیس.ولی امروز دیگه حتما میرم.ساعت 1 تا 3 یه کلاس مشترک با سهیل داشتم.ناهارو زودتر با هما حاضر کردیم و خوردیم.بابا هم که طبق معمول شرکت بود.ساعت 12 بود که رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم.ه*و*س کردم به خودم بیشتر از همیشه برسم.شلوار لی مشکیم رو که پاهام رو کشیده نشون میداد پا کردم..رفتم بیرون و رو به هما گفتم:
_آبجی اون مانتو آبیه تابستونی تو میدی امروز بپوشم.
با غضب نگام کرد و گفت:نخیر.یکی از مانتو های خودت رو بپوش.
با چشمای گرد شده گفتم:همــــا.تو که انقدر بد اخلاق نبودی..
چند بار پلک زدم.دلش سوخت...
_باشه برو از توی اتاقم بگیر.ولی به قرآن اگه لک برداره تیکه ات میکنم.
romangram.com | @romangram_com