#هکر_قلب_پارت_23
_ممنون.امری داشتید؟
دستاشو توی جیب شلوارش کرد و گفت:تحقیق رو برای استاد ارسال کردید؟
در حالیکه نمیدونستم حرف اصلیش چیه گفتم:بله چطور؟
_هیچی همینطوری سوال پرسیدم.بار آخر سر کلاس.....شما تهدید کردید.یادتون میاد؟
متوجه منظورش شده بودم.همون روزی که تصمیم گرفتم مقابله به مثل کنم.بعد از اینکه مثلا کمی فکر کردم گفتم:آهان...بله یادم اومد.
لبخندی زد و گفت:هنوزم روی حرفتون هستید؟
نمیدونم چرا.ولی بهش نگفتم چه اقداماتی کردم.من هم خندیدم و گفتم:
_نه آقای رجبی.اون روز عصبانی بودم یه حرفی زدم.ولی بعدش تونستم تحقیقی رو آماده کنم.از نظر من آدم با شخصیتی مثل شما همچین کار هایی رو نمیکنه.
و ابرویی بالا انداختم و در انتظار تاییدش موندم.اون هم سری تکون داد و در حالیکه توی فکر رفته بود گفت:البته.ببخشید مزاحمتون شدم.من برم بچه ها منتظرمن.
_باشه.خدافظ
_روزتون خوش.
به یه چیزی مشکوک شده بود.سهیل رجبی میشه گفت سرمایه دارترین دانشجو بود.قیافه ی خوب و تیپ های متنوع و شیکی میزد که توی دانشگاه کسی نمیتونست باهاش رقابت کنه.جالب بود که با این همه امکانات توی درس هم یکی از بهترین ها بود.تا اومدن شهلا و بقیه وقتم رو توی سلف با دانشجو های دیگه گذروندم.وقتی هم که اون ها اومدن کمی از اتفاقات امروز براشون گفتم.بعد از کلاس با بچه ها از دانشگاه خارج شدیم.جلوی در ساناتای شروین رو دیدم.توی ماشین نشسته بود و عینک دودیش رو زده بود.نسرین هم دیدش.به پهلوم زدو گفت:ببین چه جیگری اومده دنبالت.
نگاه چپ چپی به نسرین انداختم که صداش دیگه در نیومد.ولی بچه ها هم دیدنش و واسه ی من چشم و ابرو میومدن.شهلا با موذی گری گفت:عزیزم ما دیگه میریم.تو هم برو و شروین رو منتظر نزار.
لبخندی زدم و گفتم:صبر کنین برم ببینم چیکار داره.بعد با هم میریم.
سودابه گفت:اگه قرار بود انقدر کارش زود تموم بشه که از پشت تلفن میگفت.باهاش برو میرسونتت.
لبامو مزه کردم و گفتم:باشه.پس شما سه تا هم بیاین میرسونتون.
شهلا خندید و گفت:اذیتش نکن بیچاره رو.من که ماشین آوردم.خونه هم قرار نیست برم پس مسیرم بهتون نمیخوره.برو منتظرش نزار.
به سودابه و نسرین با تحکم نگاه کردم.حساب کار اومد دستشون.سودابه رو به شهلا گفت:پس تو برو ما با هلیا میریم.
با شهلا خداحافظی کردیم.زیادی داشتیم جلب توجه میکردیم.مخصوصا شروین با این ماشین و تیپ و قیافش.سریع جلو نشستم و سودابه و نسرین هم عقب نشستن.مثل اینکه خواب بود که با صدای در پرید.عینک دودیش رو برداشت و نگاهی به من انداخت و در حال مالیدن چشماش گفت:
_سلام کی اومدی؟
سپس از توی آینه ی عقب چشمش به نسرین و سودابه افتاد و متجب بهشون سلام کرد.
سودابه:شرمنده مزاحمتون شدیم.
برای اینکه بچه ها معذب نشن گفتم:
romangram.com | @romangram_com