#هکر_قلب_پارت_20
از روی ناچاری بلند شد و رفت تا از توی اتاقش ساکش رو بیاره.بعد از چند دقیقه که برگشت یه توپ روکمی انداخت بالا و شوت کرد سمتم.روی هوا گرفتمش و با کنجکاوی نگاهش کردم.ساکش رو هم آورده بود.بیشتر از اینکه من خوشحال باشم نیش اون باز بود.متعجب گفتم:این چیه؟
_توپ فوتبال اصله اصل.کلی پول براش دادم.توی بازی بارسلونا و رئال مسی با همین توپ گل زد.نمیدونی به چه زحمتی گیر آوردمش.به مزایده گذاشته بودن.
_نه بـــــابا؟!!!
_مرگ تو...حق نداری یه ناخن بهش بزنی.انقدر که روش پول داده بودم میخواستم یه هواپیما اختصاصی بگیرم واسه فرستادنش.
چند بار چرخوندمش.چه خوشگل بود.بعد مثل یک شی مقدس گذاشتمش کنارم.
_خب بقیه رو باز کن ببینم دیگه چه خبره.
دست کرد توی ساکش و چند تا لباس دخترونه و مردونه بیرون کشید.دو تا رو جدا کرد و گفت:اینا برای بابان.
یک دونه که روش به زبان نستعلیق ایرانی کلماتی رو نوشته بود گذاشت سمت راستش و گفت این واسه ی خودمه.دو تا لباس مشکی هم که عکس جن و روح داشت گرفت سمت من.از دستش گرفتم و گفتم:وای مرسی.هر دوتاشون عالین.
لبخندی زد و گفت میدونستم خوشت میاد.سپس چند تا دستبند و گردن بند هم در آورد که بین منو خودش تقسیم کرد.یه عروسک زشت و بزرگ هم برای من آورده بود که از بس خوشم اومد همون موقع به دیوار وصلش کردم.
_شام چی بخوریم؟
هما بود که این حرف رو زد.ابرویی بالا انداختم و گفتم:مگه چیزی درست نکردی؟
_خیلی پررویی هلیا.
خندیدم و گفتم:از بیرون سفارش میدیم.
سرشو تکون داد و گفت:آره خوبه...راستی تحقیقت به کجا رسید؟ایمیلش کردی؟
دوباره غصه وجودم رو گرفت.
_تحویلش دادم ولی اون چیزی که میخواستم نبود.
متعجب گفت:یعنی چی؟تو یک ماه وقت واسش صرف کردی.تازه میگی اون چیزی که میخواستی نبود؟
براش همه چیز رو تعریف کردم.از رفتنم به شرکت سایبری هم گفتم.در آخر اون هم گفت:اشتباه کردی.باید از همون اول به پلیس خبر میدادی.
صدای باز شدن در رو شنیدیم.هما از جاش بلند شد و گفت:مثل اینکه باباس.
شام رو از بیرون سفارش دادیم و دورهم خوردیم.شب قبل از خوابیدن لپ تاپم رو روشن کردم.سرعتش بالا رفته بود.حق داشت از اون همه برنامه ی سنگین راحت شده بود.خوبه هر سال یک بار از این اتفاقات بیفته وگرنه من که دلم نمیاد برنامه هام رو پاک کنم.به اینترنت وصل شدم و رفتم تو یاهو..عجیب بود که سهیل خاموش بود.ولی نسرین و سودابه و شهلا طبق قرار هر شبمون بودن.با هم کنفرانس گذاشتیم و در مورد اتفاقات این چند وقت بهشون گفتم.دیوونه ها داشتن از شروین حمایت میکردن و میگفتن به شروین بگو تا بهت کمک کنه.دل خوشی داشتنا.فقط ظاهر شروین رو میبینن.بعد از حرف زدن باهاشون فیس بوک رو باز کردم...به چیز عجیب تری بر خوردم.سهیل صفحه ی فیس بوکشو بسته بود...حتی توی جستجوی فیس بوک هم نمیشد پیداش کرد.متعجب لپ تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.فردا روز سنگینی رو در پیش داشتم.یکشنبه ها واقعا عذاب آور بود.
با صدای آلارم گوشیم که مزخرف ترین صدا برای من شده بود بیدار شدم.یعنی حساسیتی که من به آلارم گوشیم پیدا کرده بودم به ناخن کشیدن روی تخته نداشتم.هنوز صداش در نیومده بود برای نشنیدن ادامه اش خیلی اتوماتیک با سرعت نور قطعش کردم.به ساعت نگاهی انداختم.9 بود.ساعت 10 تا 12 کلاس داشتم.از ساعت 3 تا 5 هم با شهلا و سودابه و نسرین توی یک کلاس بودیم.رفتم توی آشپز خونه.از شواهد معلوم بود که بابا رفته و هما هم خوابه.یه لیوان شیر خوردم.بیشتر از این چیزی تبم نمیگرفت.رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم.شلوار لی آبیم رو پا کردم.مانتوی بهاری و اندامی ای رو هم پوشیدم.خط چشمی دور چشمام زدم.تو آینه به رنگ چشمام نگاه کردم.دوست داشتم رنگ چشمام مشکی میشد.چشمای مشکی عاشق های واقعی و شاد و سرزنده رو دنبال خودشون میارن.ولی رنگ خاکستری چشمای من شاید آدما رو میخکوب میکرد ولی اون طوری که خودم دوست داشتم آدمای باحال و شوخ رو جذب نمیکرد.هی خدا چی میشد چشمای مشکی به من میدادی.البته واسه همینم هزار بار شکرت.نکنه ازم بگیریشون.زیاد از حد داشتم چرت میگفتم.رژ صورتی ای رو زدم.با تل موهامو کاملا کشیدم.و مقنعه رو سرم کردم.داخل کیف خاکی کجی هم که داشتم یه دونه کتاب با خط چشم و رژم رو هم گذاشتم.و بعد از اینکه روی دوشم انداختم از اتاق خارج شدم.
هما داشت از اتاقش بیرون میومد.منو که دید خمیازه ای کشید و گفت:دانشگاه میری؟
در حالیکه به سمت آشپز خونه میرفتم گفتم:
romangram.com | @romangram_com