#هکر_قلب_پارت_19
لبخندی زدم و گفتم:گفتم که اتفاقی نمیفته.فقط شاید یه تذکر کلی بهتون بدن.ممنونم از کمک هاتون
و از کنار میزش گذشتم.با اینکه حوصله ی کلاس بعد از ظهر رو نداشتم ولی باید میرفتم.در اولین فرصت هم باید به پلیس خبر میدادم.
خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم.امروز که فرصت نشد برم اداره ی پلیس.در خونه رو با کلید باز کردم و با آسانسور رفتم به طبقه ی سوم.زنگ خونه رو زدم.میدونستم که هما برگشته.برای همین دوست داشتم اون در رو برام باز کنه.1 سال از من بزرگتر بود.ولی رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتیم.صدای دویدنش به سمت در رو شنیدم.بعد از اینکه درو باز کرد بهش نگاهی انداختم و پریدم بغلش.
_سلام به آبجی همای گلم...
از توی بغلش اومدم بیرون.
_سلام هلیا...چه کوچیک شدی...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:رفتی به جای اینکه آدم بشی بدتر شدی
خواست یه دونه بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و گفت:با خواهر بزرگت درست حرف بزن.
لوچه امو براش کج کردم و در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم گفتم:بابا کجاست؟تو کی رسیدی؟
اون هم پشت سرم اومد و گفت:دوساعت میشه اومدم.وقتی اومدم بابا یه ساعتی موند ولی بعدش گفت میرم بیرون.میگم نکنه زیر سرش بلند شده؟
لباس هامو در آوردم و روی تخت ولو شدم و گفتم:به ما چه..بزار بابا هم خوش باشه.حداقل از تنهایی در میاد.
هما روی تخت کنارم نشست و گفت:پاشو حداقل دست و صورتتو بشور.
_همینطوری راحتم.میگم اون پسره...فرزاد...نیومد کیش؟
چشماشو گرد کرد و گفت:وا...چه حرفایی میزنی هلیا..این سبک بازی ها به ما نمیاد.
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_سبک بازی چیه خواهر من.اون که این همه ادعای عاشقی میکنه و پاشنه درو از جا کنده اون وقت تو میری کیش نمیاد مواظبت باشه؟
_اینکار ها مال بچه هاست.فرزاد کلی کار داشت.بیکار که نیست پاشه بیاد اونجا.بعدش هم منم بچه نیستم که اون بخواد بیاد دنبالم.
_آره میدونم دختر پیغمبری...اصلا به هیچ پسری نگاه نکردی.
چشم غره ای بهم رفت.دیدم هوا پسه.برای همین سریع بحث رو عوض کردم و گفتم:سوغاتی که ان شاء الله آوردی؟
موهامو نوازش کردودر آخر کشید و گفت:نمیاوردم که تو واسم آرامش نمیزاشتی.
در حالیکه موهام رو از توی دستاش در میاوردم و بلند میشدم گفتم:خب برو بیار ببینم چی آوردی؟
_الان نمیشه.صبر کن بابا هم بیاد.
_همـــــــا.من طاقت نمیارم.برو سوغاتیامو بیار.
romangram.com | @romangram_com