#هکر_قلب_پارت_174
نمیدونم حس اونم همین بود یا نه که من رو برگردوند و توی چشمام زل زد...چشماش یه حالت عجیبی داشتم...چیزی توی چشماش بود که باعث میشد به آینده امیدوار بشم...چشمامون توی هم قفل شده بود..اینبار آروم..بدون هیچ دعوایی...بدون داد و بیداد...خیره تو چشمای همدیگه بودیم...من و شهاب...
بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره من رو برد سمت دیوار...پشتم به دیوار خورد...آروم چشماش رفت پایین..روی لبهام...منم به لبهاش نگاه کردم..و دوباره به چشماش نگاه کردم...ولی اون هنوز خیره روی لبهام بود...آهسته آهسته سرش رو نزدیک آورد...خیلی نزدیک...با ملایمت فاصله رو طی کرد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت....
تمام تنم توی آتیش سوخت...کمی لبهاش رو فاصله داد و دوباره به لبهام نگاه کرد...باز هم ب*و*سه ی نرمی گذاشت و سرش رو عقب برد...دوبار دیگه این ب.و.س.ه های کوتاه و نرم رو تکرار کرد...دفعه ی آخر لبهاش رو بر نداشت ...آروم لبهاش رو روی لبهام حرکت داد...ولی من هنوز بی حرکت بودم....فشار لبهاش رفته رفته بیشتر شد...دستاش دور کمرم حلقه شدن...منو به دیوار و خودش رو به من چسبوند...
نفسش توی صورتم پخش میشد...با احساس ازم ب.و.س.ه میگرفت و من هیچ اعتراضی نمیکردم...هیچ اعتراضی...دستش رو روی قوسی کمرم به نرمی حرکت میداد...نمیدونم چیشد که وسط اون ب.و.س.ه ی داغ خندم گرفت...متعجب ذره ای سرش رو ازم فاصله داد و نگاهم کرد...لبخند از روی صورتم برداشته نشد..با شیطنت سرم رو به طرف دیوار برگردوندم...وقتی فهمید دارم اذیت میکنم به جای اینکه صورتم رو برگردونه سرش رو توی گردنم فرو برد و به آرومی نجوا کرد و گفت:
_داری با من چیکار میکنی دختر؟
و ب*و*سه ی پر احساسی زیر گردنم گذاشت...تمام تنم لرزید...کارش رو دوباره تکرار کرد..چشمام رو بستم ولی تکون نخوردم...آروم لبهاش رو از روی گردنم حرکت داد و برد کنار گوشم...گاز ملایمی از لاله ی گوشم گرفت و دوباره زمزمه کرد:
_میدونستی خیلی خاصی هلیا؟
اومد زیر چونم رو ب*و*سید و ادامه داد:
_میدونستی هر بار که باهام لج میکنی جای اینکه باهات برخورد کنم دوست دارم با ب.و.س.ه ساکتت کنم...
با شنیدن حرفاش سرم رو برگردندم...لبهاش رو از روی گردنم بلند کرد...کمرم رو محکم تر از قبل فشار داد...چشماش روی لبهام بی قراری میکرد...دستم رو آوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم...همزمان با هم سرمون رو به هم نزدیک کردیم و من ملایم اما اون محکم و حریصانه ب.و.س.ه میگرفت...دوباره خندیدم و سرم رو کنار کشید و گفتم:
_شهاب...
اما شهاب خیلی سریع و محکم گفت:
_هــــیس
و لبهای داغش رو دوباره روی لبهام گذاشت....میخندیدم ولی وِل نمیکرد....منم وسط این همه شور و احساس خندیدن یادم اومده بود..شهاب سرش رو فاصله داد و با تشری شیرین گفت:
_آروم باش دختر...آروم...
و ادامه ی حرفشو نزد و جاش دوباره لبهام رو ب.و.س.ی.د...نتونستم بیشتر از این جلوی خندم رو بگیرم...شهاب هم خندید و اینبار با خنده و حریصانه ب.و.س.ه گرفت...نیروی عجیبی ما رو به هم نزدیک میکرد..میدونم ه.و.س نبود...اطمینان داشتم چیزی بالا تر و فراتر از اون بود...شهاب دوباره دستاش رو آورد بالا و روی سرشونه هام کشید و گفت:
_چه عطری زدی ؟
ب.و.س.ه هاش بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد..با کمی فشار از خودم دورش کردم و خندیدم و گفتم:
_اگه دو دقیقه بزاری نفس بکشم میگم..
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_الان این مهم نیست.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_پس چی مهمه؟
romangram.com | @romangram_com