#هکر_قلب_پارت_173
عین چی ذوق کردم..لبخند موقرانه ای زدم و گفتم:
_البته بابا جون..
و با نهایت سرعتم از اونجا فاصله گرفتم...باید امشب از شهاب دور میموندم...کاشکی لجبازی نمیکردم و اون کت رو تنم میکردم...ولی با این اتفاقات محاله که غرورم رو بشکنم و تنم کنمش...
رفتم کنار هما ایستادم...هما یه بسته گرفت سمتم و گفت:
_هلیا لطفا اینو بزار تو کیفت...خاله ی فرزاد بهم داده..یا فردا پس فردا ازت میگیرمش یا اینکه بزارش روی میز آرایشت از اونجا بر میدارم...بسته رو گرفتم و نفسم رو فوت کردم و گفتم:
_اگه گذاشتی دو دقیقه آروم بگیرم...
متعجب گفت:
_من که هنوز کاری بهت نسپردم...چرا بهونه میگیری...
با لبخندی کج نگاهش کردم..صدای کر کننده ی آهنگ رقص ایرانی کل سالن رو گرفته بود...جوون ها اون وسط میرقصیدن...
شروین گوشی به دست با عجله از سالن خارج شد....بسته رو توی دستم فشار دادم و به آرومی به سمت پله ها حرکت کردم...کلید رو زیر فرش گذاشته بودم..من که نمیتونستم هرجا میرم اینو با خودم ببرم...
در رو باز کردم و رفتم توی اتاق..کیفم روی تخت بود..خم شدم و بسته رو توی کیف گذاشتم...قر تو کمرم میچرخید...باید میرفتم پایین دست به کار میشدم...ناسلامتی عقد خواهرمه...زیر لب زمزمه کردم:
_فقط اگه اون مجسمه ی ابوالهول کوفتم نکنه..
زیپ کیف رو بستم و خواستم بایستم که سر یه نفر رو کنار گوشم احساس کردم..آروم گفت:
_مجسمه ی ابوالهول؟
باترس از جام پریدم و خواستم برگردم که شهاب از پشت دستش رو دور کمرم حلقه کرد و این اجازه رو بهم نداد..کنار گوشم نجوا کرد:
_اگه لباست عوض بشه هم به من خوش میگذره هم ب تو دختر خوب...
نفس های داغش گردنم رو قلقلک میدادن...صدام در نمیومد...دوباره گفت:
_نمیخوای چیزی بگی؟
چرا انقدر آروم شده بود؟این با شهابی که میشناختم سازگار نبود؟
چرا داشت عاشقانه و با لحنی خواستنی زیر گوشم زمزمه میکرد...
ناخودآگاه سرم رو کمی به سمتش متمایل کردم...
دست راستش رو آروم آروم آورد بالا و آرنجش رو دور گردنم حلقه کرد و دست چپش نوازش گونه روی دست چپ من حرکت کرد...
با این حرکاتش نا آروم شده بودم...یه جورایی مست وجود و عطر تنش بودم...انکار نمیکنم که میخواستم پیشش باشم..میخواستم نوازشم کنه...میخواستم توی آغوشش باشم..
romangram.com | @romangram_com