#هکر_قلب_پارت_172

_تو جرات داری اینکارو بکن..
شهاب و فرزاد به هم دست دادن...حواسم رفت سمت هما که دستبندی توی دستش بود و رو به فرزاد گفت:
_عزیزم اینو دستم میکنی؟
با چشمایی گرد نگاهش کردم.یعنی این رو شهاب داده بود؟طلای سفید و سنگینی بود...معلوم بود قیمتش از یک سرویس بیشتره..چرا این همه خرج کرد؟مگه من ازش خواسته بودم...
همون جا کنار فرزاد ایستاده بودم که شهاب دستم رو گرفت و بدون هیچ حرفی من رو کشید و برد گوشه ی سالن..چیزی نگفتم...وقتی جای خلوتی آورد با اخم بهم زل زد و گفت:
_این چیه تنت کردی هلیا؟
نیشخندی زدم و گفتم:
_جای سلامته؟
خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت...از توی چشماش آتیش بیرون میزد...زیر نگاهش داشتم کم میاوردم که با عصبانیت گفت:
_عوضش میکنی.
خندیدم و گفتم:
_مگه دیوونه شدم.کل آرایشم به هم میخوره...
شروین رو دیدم که بر و بر داشت ما رو نگاه میکرد...شهاب با عصبانیت از بین دندوناش گفت:
_اگه مجبورم کنی به زور جلوی همه میبرمت تو اتاق ولی اجازه نمیدم تو با شونه های ب.ر.ه.ن.ه رو اعصاب من رژه بری.
دستاش رو پس زدم و با لحن محکمی که ازم بعید بود گفتم:
_یه امشب دست از سرم بردار شهاب..امشب بزار بدون دعوا پیش بره..من دست به لباسم نمیزنم تو هم میتونی چشمات رو ببندی تا ....
نگاه سرخ شده اش و رگ های متورمش باعث شد از وحشت زبونم بند بیاد...غرید:
_من چشامو ببند م که ده تا مرد دیگه نگاهت کنند؟یا اجازه بدم اون شروین کثافت که از همون اول داره با چشاش قورتت میده زیر نظرت بگیره؟....هلیا تا نزدم به سیم آخر برو این تیکه پارچه رو از تنت در بیار....
با اومدن بابا کنارمون حرفش نیمه تموم موند...قالب تهی کرده بودم..جوری در مورد شروین حرف زد که تا مرز سکته رفتم...نگاهش رو با خشونت از روی من گرفت و لبخندی اجباری روی لباش نشون داد و با بابا دست داد..بابا با خوش رویی گفت:
_سلام آقا شهاب..خوش اومدین..بچه ها گفته بودن تشریف میارین.
_سلام...ممنونم آقای طراوت..مگه میشه هلیا رو تنها بزارم..
بابا با این حرفش لبخندی از رضایت بهم زد...بابا هم فقط ظاهرشو میبینه.نمیدونه این بشر شدیدا گند اخلاقه..دوست داشتم از اون جا فرار کنم..نمیخواستم مورد خشم شهاب قرار بگیرم..این شهابی که امشب اینجا بود یا منو میکشت یا شروینو یا خودشو...فرصت فرار رو بابا با زدن این حرف بهم داد:
_هلیا جان..دخترم..میشه چند لحظه ما رو تنها بزاری؟

romangram.com | @romangram_com