#هکر_قلب_پارت_171

خندیدم و گفتم:عفت کلام داشته باش خواهر من..آقاتون اینجا نشستن..
رو به فرزاد گفتم:
_سلام آقای داماد..میبینم که دل تو دلتون نیست زودتر این خواهر منو مال خودتون کنین...
فرزاد لبخند جذابی زد و گفت:
_سلام به خواهر زن گرامی.قابل توجهتون باشه که هما از اول هم مال بنده بود..
متعجب نگاهش کردم..هما با ذوق عجیبی به فرزاد نگاه کرد..دوتاشون حالم رو به هم زدن...اوف..خدایا یه عقلی به خواهر بزرگتر من بده...بدجور رو مخه....
رفتم پشت سر هما و یه گوشه ی پارچه رو گرفتم...رسم این بود که یکی از خانم های ازدواج کرده ی خوشبخت قند رو بالای سر عروس به هم بزنه..دختره رو نمیشناختم..فکر کنم از فامیلای فرزاد بود...
عاقد شروع به خوندن کرد...من با لبخند چهره ی همه رو از نظر میگذروندم...دوباره شروین اومد جلوی چشمام ولی اینبارداشت با چشماش دنبال یک نفر میگشت...نکنه میخواد شهاب رو پیدا کنه؟!...
بعد از سه بار بلاخره هما بله رو گفت..من که کِل کشیدن بلد نبودم ولی اون سه تا خانمای کنارم به اندازه ی کافی خودشون رو خالی کردن...فرزاد هم بی چک و چونه بله رو گفت...
عاقد خیلی سری مجلس رو ترک کرد..بنده خدا حق داشت..لباسا هرکدوم از اون یکی بازتر بود..خودمم که بدتر از همه..تازه با یادآوریه این موضوع خجالت کشیدم.کاش حداقل واسه سر عقد اون کت رو تنم میکردم...
بعد از اینکه بزرگتر های فامیل با عروس و داماد رو ب*و*سی کردن من هم رفتم جلو و بعد از ب*و*س کردن هما جعبه ای رو که همراه خودم آورده بودم باز کردم..گردنبند طلایی رو درآوردم و انداختم گردن هما و گفتم:
_خوشبخت بشی آبجیه خودم...
هما از شوق خندید به پشت سرم نگاهی انداخت و اومد دم گوشم گفت:
_ایشالله واسه تو و شهاب...
چشمامو گرد کردم تا بهش بتوپم که صدای نفس گیر شهاب رو کنار گوشم شنیدم:
_تبریک میگم هما خانم..
برگشتم سمت صداش با اخم عمیقی به هما زل زده بود..نفهمیدم از من ناراحته یا از هما...به من حتی نگاهم نکرد..نگاهم روش خشک شده بود...کت و شلوار مشکی شیکی پوشیده بود...دلم میخواست کنارش باشم...دلم میخواست الان بهم توجه کنه ولی نکرد...صدای هما من رو به خودم آورد:
_سلام آقا شهاب...مرسی.فکر میکردم دیگه نمیاین خیلی از دستتون ناراحتم که سر عقد نبودین...
به حرفاشون توجه نکردم..حضور ناگهانیش شوکه ام کرده بود...رفتم سمت فرزاد و لبخند غیر طبیعی ای زدم و گفتم:
_تبریک میگم فرزاد.مواظب خواهر من باشیا..
و گردنبند نقره ای رو هم که برای اون خریده بودم بهش دادم...خندید و گفت:
_نرفته برش میگردونم خونه باباش.
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com