#هکر_قلب_پارت_170

_جانم؟
که صدای عصبانیه شهاب با لحن توبیخ کننده ای توی گوشم پیچید:
_کجا بودی تا الان؟
اون جانمی که اول گفتم زهرت بشه...اصلا از دماغت درآد.آدم نیستی که باهات عین ادم حرف بزنم...بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع و سپس خاموش کردم و انداختم روی صندلیه عقب...
احتمالش بود که به گوشیه اصلیم هم زنگ بزنه...این الان آتیش بگیره ردیابیمم میکنه دیگه زنگ زدن به گوشی اصلیم که چیزی نیست برای همین اون خط رو هم خاموش کردم و با خیال راحت به سمت خونه ی فرزادشون روندم...
چون خونه ی ما سالن بزرگی نداشت قرار شده بود که اونجا عقد برگزار بشه...با اینکه رسم بود عقد و مراسم بعدش خونه ی عروس باشه ولی اینبار سنت شکنی شده بود...
آهنگ شادی گذاشتم و بشکن زنون رانندگی کردم...آدرس خونه منطقه ی 1 بود...جلوی خونه ی فرزادشون ماشین رو پارک کردم...ایشالله شهاب امشب آدرس رو گم کنه نفهمه از کدوم ور باید بیاد..ولی شک نداشتم هما با کروکی آدرس بهش داده تا حرص من رو در بیاره..باید این هما رو سر جاش بشونم...
در حیاط باز بود...یه خونه ی ویلایی داشتن..خیلی بزرگ و درندشت نبود..ولی در نوع خودش خوب بود...
وارد حیاط شدم.همه در حال رفت و آمد و بررسی بودن..با مامان فرزاد سلام علیک کردم..برادرش بهزاد هم داشت به کارها نظارت میکرد..سری براش تکون دادم..فکر کنم یه سال از فرزاد کوچیک تر بود...اون هم سرشو برام تکون داد..
رفتم داخل خونه.خونه شون 4 خوابه بود...پشت سرم مامان فرزاد هم اومد داخل و کلیدی رو گرفت سمتم و رو بهم گفت:
_دختر خوشگلم این کلید دست تو امانت...کلید اتاق بالاست..هدیه ها و چیزای مهم رو اون جا میزاریم..من سرم شلوغه تو حواست باشه...
و بدون اینکه منتظر حرفی از سمت من باشه گذاشت و رفت...همونطور با چشمای باز تا وقتیکه از جلوی دیدم محو بشه نگاهش کردم..یکم آرومتر هم میگفت بد نبودا...
اول رفتم سمت سالن پذیرایی تا ببینم کی کیا اومدن...بابای خودم با بابای فرزاد و دو سه تا از جوونای فامیل داماد اونجا بودن و داشتن جایگاه عروس رو درست میکردن..
سالن پذیراییشون به نسبت خونه خیلی بزرگ بود...به زیبایی هم تزیینش کرده بودن..از من هم خواسته بودن که برای تزیینش بیام ولی حوصل اش رو نداشتم...
بعد از اینکه سلام علیکی هم اونجا کردم با عجله از سالن بیرون اومدم و از پله ها بالا رفتم...دیگه کم کم مهمون ها میرسیدن..فقط 45 دقیقه تا خوندن خطبه مونده بود...هما و فرزاد هم هرکجا بودن دیگه کم کم پیداشون میشد...
به سمت...طبقه ی بالا 2تا اتاق داشت... کلید رو توی درها امتحان کردم تا اخرش فهمیدم نگهبان کدوم درم...نفسم رو با حرص فوت کردم و رفتم داخل...خب خداروشکر فعلا خالی بود.
لباس های اضافی رو از تنم در آوردم...کت روی لباس شبم رو هم در آوردم گذاشتم کنار..با اون همه لجبازی ای که کرده بودم با این حال لحظه ی آخر کُت یکی دیگه از لباس شبهام رو که خیلی با این هماهنگی داشت با خودم آوردم......
رفتم جلوی آینه...با دیدن دوباره ی لباس تو تنم لبخند مرموزی روی لبهام نشست...
.زیاد فامیل نداشتیم...فقط یه عمه و یک خاله...با عمو بختیار...وای دوباره یاد شروین افتادم...اصلا عذاب روحی بود برام.....خواستم از اتاق برم بیرون ولی با خودم فکر کردم اگه الان برم از زیرِ زمین هم که شده باشه یه کار جور میکنن میدن دستم..برای همین سر جام نشستم و خودم رو سرگرم کردم...مهم مراسم بعد از عقد بود نه قبلش...
نیم ساعتی گذشته بود...پنج دقیقه مونده بود..از پایین هم صدا میومد...پس هما اومده..سریع از جام بلند شدم و بعد از قفل کردن در از پله ها با نهایت ناز و طمانینه پایین رفتم...
وارد سالن شدم که دیدم وای عجب شیر تو شیریه..بیشتر مهمون ها اومده بودن اونوقت خواهر عروس بالا داشت خوش میگذروند....البته کل جمع حدودا 30 نفر میشدیم..زیر بیست سال دعوت نکرده بودیم...با چشم دنبال شهاب گشتم...ندیدمش به جاش نگاه ه.ی.ز شروین رو روی خودم دیدم..نه لبخند زد نه اخم کرد..فقط نگاهم کرد..نگاهشم از روم برنداشت...
رفتم کنار هما...عاقد اومده بود..هما کنار گوشم غر زد:
_وقتی اومدم کدوم گوری رفته بودی؟

romangram.com | @romangram_com