#هکر_قلب_پارت_169
_فقط با من...
سپس پشتم رو بهشون کردم و به سمت تختم رفتم و گفتم:لطفا تنهام بزارین..خیلی خسته ام...
وقتی دیدم صدای در نیومد برگشتم و نگاهشون کردم..بابا داشت با تردید نگاهم میکرد..پسرشو خوب میشناخت..آروم گفتم:
_خواهش میکنم بابا...
سری تکون داد و مامان رو هم از اتاق بیرون برد..بلاخره به دستت میارم هلیا...
***
((هلیا))
هی از جام تکون میخوردم تا خودم رو توی آینه ببینم ولی آرایشگر نمیزاشت..انگار اسیر گرفته بود...چشم غره ای بهم رفت منم به جای اینکه سرم رو بندازم پایین چپ چپ نگاهش کردم...
الان دوشبه خونواده ی فرزاد همش خونمونن و برنامه ها رو ردیف میکنن .....
از 3 شب پیش که شهاب و شروین رو دیدم دیگه خبری ازشون نداشتم.....نمیدونستم امشب میخواد چی بشه..شبیهه آرامشه قبل از طوفانه...فقط امیدوارم منو باد نبره...اون دو تا اگه میخوان کارشون به گیس و گیس کشی برسه...
بلاخره آرایشگر دست از سر صورت بیچاره ی من برداشت و گفت:
_به سلامتی..حالا میتونی بلند بشی...
خوبه گفته بودم آرایشم تو چشم نیاد..انقدری که این وقت گذاشت فکر کنم به جای هما من باید برم تو جایگاه بشینم...
وقتی تو آینه خودم رو دیدم واقعا خوشم اومد...بنده خدا زیاد هم آرایش نکرده بود فقط روی چشمام خیلی وقت گذاشته بود..سایه ی آبیه ملایمی تقریبا هم رنگه لباسم زده بود و خط چشمی رو به زیباییه تمام دور چشمام کشیده بود...
لبخندی از رضایت روی صورتم اومد..موهام زیاد ارایش نشده بود فقط ازش خواسته بودم حالت پرنسسی از هر طرف یه شاخه به پشت سرم ببره تا صورتم کشیده تر به نظر بیاد...وموهای پشت سرم رو هم کامل باز بزاره..و فقط کمی حالت دارش کنه...
جلوی آینه چرخی زدم و به پشت لباسم نگاه انداختم...جای حرفی باقی نمیزاشت....از آرایشگر خواسته بودم به سرشونه هامم کرم بزنه...رو به آرایشگر کردم و با لبخند گفتم:
_دستتون طلا.گل کاشتین...
لبخندی از روی غرور زد و گفت:
_گل بودی فقط یکم آبیاریت کردیم.
گنگ نگاهش کردم..خب الان این حرفش یعنی چی؟شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت کیفم...اسپری عزیزم رو در آوردم...یه هفته ای دنبالش بودم تا اون بوی و.س.و.س.ه برانگیزی رو که میخوام پیدا کنم..تا الان هم ازش استفاده نکرده بودم.زیر گردنم و پشت گوشام و کمی هم روی قفسه ی سینه ام زدم..بوی خاصش حتی من رو هم هوایی میکرد...
با لبخند رضایت با آرایشگر حساب کردم..هما رفته بود پیش یکی از فامیلای فرزادشون که آرایشگر بود ولی من اینجا رو ترجیح میدادم...مانتو و شالم رو پوشیدم وساعت 5 غروب از آرایشگاه زدم بیرون..عاقد ساعت 6 میومد....
سوار ماشینم شدم...ای آقا شهاب ببینم امشب چیکار میکنی...تیپ زدم برات باقلوا...از این همه خبیث بودنم خندم گرفت...
هنوز پام رو توی ماشین نزاشته بودم که صدای گوشیم رو شنیدم..هر دو تا گوشیم رو توی ماشین گذاشته بودم...گوشیه دومم بود که زنگ میخورد..پس شهاب بود...با لبخندی روی صورت جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com