#هکر_قلب_پارت_168

_تا الان کجا بودی پسرم؟چرا انقدر درهمی؟....شروین...شروین...
بدون توجه بهش رفتم سمت پله ها...دنبالم میومد...برگشتم سمتش و تقربا با صدای بلندی گفتم:
_بس کن مامان...هیچی نپرس...هیچی ازم نپرس...
سرجاش ایستاد...پله ها رو تند تر بالا رفتم..وارد اتاقم شدم..داشتم دیوونه میشدم..کنترلمو از دست داده بودم...برام غیر قابل باور بود...کسی که میخواستمش...کسی که یک عمر میپرستیدمش و میخواستم بشه خانم خونه ام الان با یکی دیگه....
هرچی روی میز با یه حرکت پخش زمین کردم...به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم...خشم عجیبی توی وجودم نشسته بود...مشت محکمی توی آینه کوبیدم که باعث شد با صدای وحشتناکی خورد بشه...مامانم با عجله در رو باز کرد و وحشت زده گفت:
_شروین حالت خوبه پسرم؟اینکارا چیه میکنی؟
دوباره داد زدم:مامان برو بیرون..تنهام بزار..خواهش میکنم...
بابام از پشت سر مامانم در اومد و گفت:
_این چه وضعشه پسر...چرا همه جا رو به هم ریختی؟
با عصبانیت دستی توی موهام کشیدم و گفتم:تو میدونستی بابا؟آره؟تو میدونستی؟
_نه.من از کجا میخواستم بدونم.من که آلمان بودم..دخترا رو به تو سپرده بودیم...اشتباه از خودت بوده که هلیا رو تنها گذاشتی.
چشمام رو بستم و با حالی داغون گفتم:
_باید میرفتم بابا...باید میرفتم...وگرنه....
با کمری خم شده به بابام زل زدم و گفتم:
_مجبور بودم...لعنت به من...لعنت به زندگیه من...لعنت به تو هلیا...
بابام اومد نزدیک و خواست کنترلم کنه..آروم دم گوشم گفت:
_اتفاقیه که افتاده پسرم.هلیا هم حق انتخاب داشت...باید قبول کنی..زندگی همیشه طبق میل تو نیست...
نالیدم:
_ولی بابا من دیوونشم...هلیا توی تمام وجودم نفوذ کرده..بدون اون نابود میشم...میمیرم.
_هـــیس.بس کن پسر.خجالت بکش...بدون اون هم میتونی زندگی کنی..
پوزخندی زدم و گفتم:
_شما هر فکری میخوای بکنی بکن..ولی من دست از سر هلیا برنمیدارم...آخرش همه تون میبینین که هلیا با من ازدواج میکنه..
سرم رو بردم نزدیک گوش بابام و زمزمه کردم:

romangram.com | @romangram_com