#هکر_قلب_پارت_167
سعی کردم عصبانی نشم ولی نتونستم زیاد خودم رو کنترل کنم و با حرص گفتم:
_هرکاری که کردم حقت بود...باید مواظب رفتارهات باشی..بچه که نیستی هرلحظه بهت تذکر بدم.
صداش رو برد بالا و گفت:
_احتیاجی به تذکرات تو نیست.من خودم میدونم باید چیکار کنم...تو زیاد از حد داری تو کارای من دخالت میکنی.
_ساکت شو هلیا
با ناباوری گفت:تو دوباره داری سر من داد میزنی؟
کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم:
_اگه با داد نتونم آرومت کنم بدتر از اینو سرت میارم.
خنده ی پرتمسخری کرد و گفت:شتر در خواب بیند پنبه دانه.فکر کنم تا الان فهمیده باشی اصلا زیر بار حرفای زور تو نمیرم.
خنده ی عصبانی ای کردم و گفتم:
_با اعصاب من بازی نکن دختروگرنه همین الان پا میشم میام خونه ات.اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
_دِهه..منم سکوت میکنم تا هرکاری دلت خواست بکنی.
غریدم:هلیا
کمی بینمون سکوت شد..صدای نفس هاش با روح و روانم بازی میکرد...دوست داشتم بازم صحبت کنه..حتی اگه میخواست داد و بیداد کنه ولی در کمال ناباوری با لحنی آروم گفت:
_چرا عکس العمل شروین برات مهمه؟
شوکه شدم...نمیدونستم چی بگم؟باید چی جوابش رو میدادم؟صدای آرومش قلبم رو نا آروم کرد...سایه اش رو زیر نظر گرفتم...نیروی عجیبی میخواست که برم...برم توی اتاقش...پیشش باشم...رو در رو...بکشمم تو آغوشم و....دستی روی پیشونیم کشیدم وسعی کردم از این افکار دور بشم...نمیخواستم دلیل واقعیم رو بگم...نمیخواستم بگم از وجودش دور و اطرفت ناراحتم..برای همین گفتم:
_نمیخوام برای برنامه مون مشکلی درست کنه.
حس کردم نفس هاش دوباره تند شد و با کمی خشونت گفت:
_هیچ مشکلی پیش نمیاد.من دیگه میخوام بخوابم..خداحافظ
و تلفن رو قطع کرد..گوشی تو دستم موند...چرا اینطوری رفتار کرد...سایه اش رو دیدم که کلافه روی تخت دراز کشید...چیکار کردم که ناراحت شد؟نفسم رو با حرص بیرون دادم و گوشی رو گذاشتم روی داشبورد و بعد از روشن کردن ماشین به سمت خونه حرکت کردم...دیگه چیزی به دیوونه شدنم نمونده بود......
***
((شروین))
با عصبانیت در خونه رو باز کردم...ساعت 12 شب بود..مامانم سریع اومد سمتم و با ترس گفت:
romangram.com | @romangram_com