#هکر_قلب_پارت_166
_خوبه.
ماشین رو روشن کردم و گفتم:
_همه رو توی اون ویلایی که گفتم نگه میدارین تا حرکت بعدی رو خودم بهت بگم.
_چشم آقا.
تلفن رو قطع کردم و انداختم روی صندلیه کنارم.همون جایی که هلیا نشسته بود...دوباره به پنجره ی اتاقش نگاه کردم...داشت توی موهاش دست میکشید...محو سایه ی زیباش شده بودم...ناخودآگاه دستم دوباره رفت سمت گوشی و بی اختیار شماره اش رو گرفتم...در همون حال چشمم هم به سایه اش بود که از جاش بلند شد و انگار رفت سمت تلفن...بعد از چند لحظه برگشت و دوباره نشست...یعنی نمیخواست جواب بده؟انقدر امشب عصبانی شده بود؟..خواستم گوشی رو قطع کنم که صدای دلگیر و پرنازش گوشم رو نوازش کرد:
_بله
_سلام.نخوابیده بودی؟
کمی مکث کرد و گفت:
_سلام..اتفاقا خوابم برده بود ولی بخاطر زنگ زدن تو بیدار شدم..اگه کاری داری زودتر بگو میخوام بخوابم.
لبخندی اومد روی صورتم وگفتم:
_مطمئنی که خوابیده بودی؟
خودش رو نباخت و گفت:
_باید بهت جواب پس بدم؟
_نباید بدی؟
حس کردم عصبانی شد و گفت:
_نرفته زنگ زدی اینا رو بگی؟
من باهاش چیکار داشتم..اصلا برای چی زنگ زده بودم...چرا بی فکر کاری رو انجام دادم...قبل از اینکه به سکوتم شک کنه گفتم:
_شروین برگشته؟
با تردید آروم گفت:
_واسه چی میپرسی؟
_بهم خبر رسیده امروز وارد ایران شده...گفتم شاید بعد از شنیدن اتفاقات اخیر...
اومد وسط حرفم و گفت:
_چیزی نشده.لازم نیست تو نگران بشی.حالا هم اگه کار دیگه ای نداری میخوام قطع کنم.به اندازه ی کافی امروز داد و بیداد راه انداختی.
romangram.com | @romangram_com