#هکر_قلب_پارت_165
از آسانسور بیرون اومدم..هما همونطور که میخندید پشت سرم اومد و گفت:
_هلیا نمیدونی اون لحظه که بهش گقتم یکی از اون پسرا داره میره سمت دستشویی چه اخمی کرد...بعدش آنچنان جدی از جاش بلند شد که گفتم احتمالا یه خون و خونریزی ای راه میفته..
در خونه رو باز کردم و رفتم داخل.چیزی نگفتم..خودش ادامه داد:
_میگم اون روز رو یادت میاد که بخاطر غیرت فرزاد منو مسخره میکردی؟فرزاد انگشت کوچیکه ی شهابم نمیشه..اگه فرزاد بهم پیشنهاد چادر سر کردن رو داد فکر کنم شهاب به زور تو خونه حبست کنه و نزاره رنگ آفتابو ببینی..
و بلند زد زیر خنده..با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
_میشه لطفا بس کنی...الان سگم هما...پاچه تو میگیرم تا دو روز بشینی زار بزنی
و رفتم توی اتاق و در رو بستم...خودم رو پرت کردم روی تخت..صدای بلند هما رو شنیدم که گفت:
_فقط همین شهابه که میتونه تورو سرجات بشونه...
خودمم خندم گرفت...این پسر با ب.و.س.ه.هاش قصد داشت منو نابود کنه....
((شهاب))
در خونه بسته شد...مشت محکمم رو روی فرمون کوبیدم...و سرم رو به صندلیه ماشین تکیه دادم..داری با من چیکار میکنی دختر...میخوای دیوونم کنی؟چشمام رو بستم ولی با دیدن چشمای گستاخ هلیا پشت پلکهام کلافه بازشون کردم...حتی اینجا هم آرامش ندارم...زل زدم به خیابون...لبخندی محو روی چهره ام جا خشک کرد...یاد ب.و.س.ه. ای که ازش گرفتم افتادم...چقدر لبهاش خواستنی بود...چقدر اندامش ه.و.س. برانگیز بود....لبهام هنوز از حرارت اون ب.و.س.ه میسوخت....حرص توی نگاهش برام ل.ذ.ت بخش بود...دختر گستاخ...دختر گستاخی که الان در حیطه ی من بود...ولی با نهایت توانش سعی داشت از سلطه ی من خارج بشه...اما من هرگز نمیزاشتم...نمیتونستم که بزارم....
خدایا این دختر رو فرستادی که چیو بهم نشون بدی؟چرا وقتی با کسی دیگه میبینمش داغون میشم...چرا روش حساسیت نشون میدم؟
سرم رو به سمت پنجره ی اتاقش برگردوندم...چراغ اتاقش روشن شد...و سپس سایه اش بود که توی دیدم اومد...فکر کنم روی تختش نشست...باید با تو چیکار کنم دختر؟نمیتونم بزارم دیگه توی این ماموریت باشی...باید بکشمت کنار...طاقت این همه نزدیکیت به....چشمام رو بستم....طاقت این همه نزدیکیت به سهیل و بقیه رو ندارم....تو جز من نباید کنار کس دیگه ای بشینی....هیچکس....همچین اجازه ای رو نمیدم...دستم رو مشت کردم...هرکسی رو که بخواد به تو نزدیک بشه نابود میکنم...
گوشیم رو در آوردم و روی شماره ی مورد نظرم توقف کردم...باید زودتر کارها رو انجام میدادم...بیشتر از این صبر نداشتم...باید خودم وارد عمل میشدم...دکمه ی تماس رو زدم...صدای کلفت شهروز پیچید:
_بله آقا؟
_کارا چطور پیش میره؟
_آخر این هفته جا به جاشون میکنیم.
کمی مکث کردم وتردید رو کنار گذاشتم و گفتم:
_زنش رو هم از اون جا دور کنین...همه شون توی کشور ترکیه مستقر بشن..نمیخوام هیچ مشکلی پیش بیاد..متوجه منظورم میشی؟
_آره آقا.خیالتون تخت.همه چی تحت کنترله.
با صدایی آروم گفتم:
_سیما خانم چیشد؟مراسمش به خوبی برگزار شد؟
_هیچ مشکلی توی مراسم پیش نیومد..
romangram.com | @romangram_com