#هکر_قلب_پارت_164
_جراتشو نداری..ولم کن برم..یکی ببینه بد میشه.
پوزخندی زد و گفت:میدونی که جرات هرکاری رو دارم...الان هم سرتو میندازی پایین و با من میای...اگه دوباره بهشون نگاه کنی دیگه به این ملایمت باهات رفتار نمیکنم...
خندیدم و گفتم:
_یه وقت نچایی با این همه ملایمتت.
بدون اینکه چیزی بگه خیره شد تو چشمام و رهگذری به لبهام هم نگاهی انداخت...ناگهان سرش رو آورد نزدیک ولبش رو گذاشت روی لبم و با خشونت خاصی ب.و.س.ی.د....تمام تنم توی آتیش سوخت...خیلی زود ازم فاصله گرفت و با لحنی کوبنده گفت:
_از اینکه رژ لب پررنگ بزنی خوشم نمیاد.
تنم داشت میلرزید...دوست داشتم نفس نفس بزنم..چقدر پررو..چقدر اعصاب خورد کن...رژ لبم پررنگه به تو چه ربطی داره...به چه حقی با من اینطوری کرد..میتونست بگه کمرنگش کنم...هرکاری میکرد جز اینکه ب*و*سم کنه...
قلبم دوباره با هیجان میزد...ولی زبونم چرخید تا چند تا کلمه بارش کنه که یه خانمی وارد سالن شد...نگاهی به اون خانم و سپس با عصبانیت نگاهی به شهاب انداختم و راه افتادم تا از اون جا خارج بشم....
گُر گرفته بودم...این چرا اینطوری میکرد...از دیروز که اولین ب.و.س.ه رو ازم گرفته اخلاقش عوض شده....گیج شده بودم..نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم..درونم در گیری بود...یه طرف خوشحال و طرف دیگه عصبانی از زور گوییه شهاب...قبل از اینکه از سالن خارج بشم شهاب از پشت سر با اخم دستم رو گرفت...اهمیتی بهش ندادم...رسیدیدم سر میز...هما فهمید هوا پسه برای همین چیزی نگفت...شهاب خیلی جدی رو به هما گفت:
_اگه غذاتون تموم شده بریم.
هما که معلوم بود از اخمای شهاب ترسیده با لکنت گفت:
_اما هلیا...که چیزی نخورده.
شهاب جوری به هما نگاه کرد که هما سریع کیفش رو گرفت و گفت:بریم.
قبل از رفتن شهاب دو تا چک پول در آورد و روی میز گذاشت و سپس از رستوران خارج شدیم..با خوردن باد نسبتا ملایم به بدنم تازه از اون حال و هوا بیرون اومدم و یاد گشنگیم افتادم...
شهاب جلوی ماشین دستم رو ول کرد...حالا خوبه اینجا ولم کرد با این اخمش من فکر کردم تا خونه میخواد بهم زنجیر بزنه...
با اینکه بلاخره حس خوب به اون حس بد در درونم پیروز شده بود ولی ابروهای تو هم رفته ام رو همچنان حفظ کرده بودم...اینبار که سوار ماشین شدیم شهاب دیگه نگفت کمربندتو ببند...
تا خونه صدای هیچکدوممون در نیومد...وقتی رسیدیم بدون اینکه چیزی بگم پیاده شدم و به سمت خونه راه افتادم..ولی صدای هما رو شنیدم که داشت با شهاب خداحافظی میکرد.در رو باز کردم و رفتم سمت آسانسور...
هما هم سریع سوار آسانسور شد...آروم بهم گفت:
_چتون شده بود شما دو تا رو؟
فقط چپ چپ نگاهش کردم که با خنده گفت:
_از اون عصبانی ای چرا سر من خالی میکنی؟
تشر زدم:
_هما
romangram.com | @romangram_com