#هکر_قلب_پارت_162
_بابا امشب خونه نیست...نگران نمیشه.
جلوی یک رستوران شیک نگه داشت...پیاده شدیم..هما برام چشم و ابرو میومد و من در ظاهر لبخند میزدم...قبل از اینکه حرکت کنیم هما در گوشم گفت:
_از من خجالت میکشین که دست همو نمیگیرین؟برو دستشو بگیر دیگه دیوونه...
متعجب نگاهش کردم..خیلی سوتی میشد اگه با این حرف هما بازم دست شهاب رو نمیگرفتم...چون با اون همه شعار های روزای قبل اینکارمون غیر طبیعی بود.رفتم کنار شهاب و دستم رو دور بازوهاش حلقه کردم...حالا منم از خدا خواسته بودم...شهاب هم در کمال تعجب من مخالفت نکرد که هیچ منو به خودش بیشتر نزدیک کرد و راه افتادیم....
غذاهامون رو سفارش داده بودیم...من چشمم به پشت سر شهاب بود که سه تا پسر واسه منو هما چشم و ابرو میومدن...هما با اینکه سعی داشت به روی خودش نیاره ولی گهگاهی سر بلند میکرد و نگاهی مینداخت...حرکاتشون واقعا خنده دار بود...نگاه خیره ی شهاب باعث شد چشمام رو بهش بدوزم...اگه بگم با اون نگاه خشنش ذوب شدم رفتم تو زمین بی جا نگفتم...غذامون رو آوردن..سرم رو با غذا سرگرم کردم...
خیلی خودکار دوباره سرم رو بلند کردم ولی دیدم حواس شهاب هنوز پیش منه...چشمم به به یکی از پسرا خورد که وقتی داشت بلند میشد پاش به صندلی گیر کرد و داشت میفتاد...حالتش انقدر خنده دار بود که منم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خندیدم...صدای تشر گونه ی شهاب تنم رو لرزوند:
_هلیا
چون با اخم و ناگهانی این رو گفت ترسیدم..و سرم رو دوباره زیر انداختم...نفسشو با حرص بیرون داد...و هما باز هم داشت ریز ریز میخندید.اگه فرزاد اینجا بود جرات نداشت تکون بخوره اونوقت داره واسه من میخنده..با حرص کباب رو تیکه کردم و بردم توی دهنم.چند تا قاشق نخورده بودم که از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم دست شویی
و دیگه ایست نکردم که دوباره شهاب بگه هیچ جا نمیری...احساس میکردم قرمز شدم.باید یکم هوا میخوردم..از اینکه اون جا بهم تشر زد عصبانی بودم...خب دوست داشتم بخندم...تو رو سننه..مگه شماره گرفتم که اخماتو میکشی تو هم...جای توالت رو از خدمه پرسیدم...توی یه سالن دراز جدا بود..4 تا در داشت..دو تا دستشویی مردانه و زنانه بود اون دوتای دیگه رو نمیدونم..رفتم تو قسمت زنانه...اون جا هم 4 تا اتاقک داشت...
جلوی آینه ایستادم...کمی آب به زیر گردنم زدم..رژ لبم رو در آوردم و دوباره روی لبهام کشیدم...لبخندی روی لبهام اومد...
چرا لج میکنی دختر؟تو که الان داری از خوشحالی دیوونه میشی...اینکه امشب پیشت باشه نهایت خوشبختیته...چرا پس اخم میکنی...چرا اذیتش میکنی...حرکات تندم در برابرش خیلی غیر ارادی بود...اصلا دست خودم نبود...
شالم رو باز کردم و دوباره درستش کردم...در دستشویی رو باز کردم بیام بیرون که یکی از اون سه تا پسر جلوم سبز شد..اخمام رو کشیدم تو هم و خواستم از کنارش رد بشم...که جلوم وایساد...با پرسش نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت:
_سلام خانم.
_سلام.کاری داشتین؟
از توی جیبش دو تا کارت در آورد و گفت:
_راستش میخواستم اینا رو بهتون بدم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_که چی بشه؟
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_من از شما خوشم اومده...دوستمم خواست که شماره اش رو به اون یکی خانمی که کنارتون نشسته بدین...
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_ ولی ما نامزد داریم...حالا برو کنار...
romangram.com | @romangram_com