#هکر_قلب_پارت_161

_البته
متعجب بهش نگاهی انداختم.ازش بعید بود به همین راحتی قبول کنه.بهم نزدیک تر شد...از بالا بهم نگاه کرد..پیرهن آبی به همراه شلوار پارچه ای مشکی ای پوشیده بود...نمیدونم چرا هر وقت بهم نزدیک میشد قلبم انگار میخواست از جا در بیاد..صورتش رو هم کمی جلو آورد که باعث شد نفسم بگیره.
آروم زمزمه کرد:
_لباس مناسبی گرفتی؟
با این حرفش آتیش گرفتم.دوباره داشت شروع میکرد..دلم میخواست بهش بگم به تو چه.ولی بخاطر بودن هما نمیتونستم فقط گستاخ نگاهش کردم..اخماش رو کشید تو هم..ولی جوابم رو نداد..در حالیکه از کنارم رد میشد گفت:
_بیاین میرسونمتون.
سریع گفتم:
_نه مرسی.تو برو به کارت برس منو هما خودمون برمیگردیم.
کنارم ایستاد..سرش رو کج کرد و با خشونت گفت:
_لازم نکرده این وقته شب تنهایی برگردین.
و راهشو گرفت و رفت...هما هم با لبخند دنبالش راه افتاد...
دلم میخواست هرچی که دستم بود بکوبم تو سر هما...اگه اون نبود میدونستم چطوری جواب شهاب رو بدم...مجبور شدم منم دنبال هما برم..با فهمیدن اینکه باید جلو بشینم قلبم بیشتر از قبل بی قراری کرد.قبل از سوار شدن هما آروم دم گوشم گفت:
_مطمئنی برای پوشیدن اون لباس بعدا مشکلی پیدا نمیکنی؟
بهش چشم غره ای رفتم ولی هما بهم لبخند ژکوندی زد...با حرص سوار شدم..ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_کمربندتو ببند..
به سختی جلوی دهنم رو گرفته بودم تا چیزی نگم...این بشر همینطوری پررو بود حالا با اون ب.و.س.ه. های دیروز فکر کنم دیگه نتونم یه ثانیه هم تحملش کنم...کمربند رو با عصبانیت بستم و با لبخند مصخره ای برگشتم و به شهاب نگاه کردم و گفتم:
_امر دیگه ای نیست عزیزم؟
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و سپس ماشینو راه انداخت...دست به سینه سر جام نشستم و صدام در نیومد....بوی عطرش هواییم میکرد....وسط راه بودیم که گفت:شام خوردین؟
باز هم هما مثل خروس پرید وسط و گقت:
_نه نخوردیم.
شهاب هما رو خطاب قرار داد و گفت:
_به آقای طراوت بگین شام رو بیرونین...
داشتم خودخوری میکردم.البته نمیتونستم انکار کنم که ته قلبم خوشحال بودم..بخاطر اینکه زمان بیشتری رو کنارش میگذروندم.ولی زور گفتنش ....صدای هما افکارم رو پاره کرد:

romangram.com | @romangram_com