#هکر_قلب_پارت_160
قلبم دوباره به شدت شروع به زدن کرد..هما با لبخند پهنی برگشتو گفت:
_سلام شهاب جان.
ولی من به آرومی برگشتم...شهاب بود که پشت سرم ایستاده بود و با نگاهی عمیق بهم زل زده بود...سعی کردم خون سردیمو به دست بیارم و گفتم:
_سلام.تو اینجا چیکار میکنی؟
بدون اینکه نگاه خیره اش رو از روم برداره گفت:
_داشتم از جایی برمیگشتم.به گوشیت زنگ زدم هما برداشت..دیدم نزدیکین گفتم بیام برسونمتون.
آب دهنم رو قورت دادم و تو دلم هزاران بد و بیراه نثار هما کردم.آخه این چه کاری بود...با اخم برگشتم سمت هما و گفتم:
_بی اجازه گوشیه منو جواب دادی؟
نیشخندی زد و گفت:
_وقتی تو بدون اینکه به من بگی گوشیه دوم میگیری منم میتونم بدون اجازه جواب بدم.
چپ چپ نگاهش کرد که شهاب دوباره من رو مورد خطابش قرار داد و گفت:
_چیزی که میخواستی رو خریدی؟
به جای من هما با هیجان گفت:
_آره از همین جا خریدیم..عجب لباسی گرفته..فکر کنم شب نامزدی بیشتر از من تو چشم بیاد..
شهاب اینبار جدی هما رو نگاه کرد و گفت:
_نامزدی؟
هما با خجالت سرش رو انداخت زیر و گفت:
_آخر این هفته نامردیه منه.شماهم دعوتین.خوشحال میشم بیاین.
شهاب سرش رو تکون داد و گفت:
_بهتون تبریک میگم
دلم میخواست هما رو خفه کنم.چرا دعوتش کرد.این اگه بیاد اون روز رو واسم زهر میکنه...هما دوباره با صداش روی مخم رفت و گفت:
_پس میاین دیگه؟
شهاب با نگاهش داشت منو سوراخ میکرد و در همون حال گفت:
romangram.com | @romangram_com