#هکر_قلب_پارت_159

کمی من من کرد و گفت:
_فقط یه مشکلی داره!!
متعجب گفتم:
_چه مشکلی؟
دوباره به پیرهن توی تنم نگاه کرد و گفت:
_فکر نمیکنی خیلی بازه...هیچ بندی برای پوشوندن شونه هات نداره.
به شونه هام نگاه کردم..راست میگفت.از قسمت سینه هام به بالا هیچی نداشت.ولی خب من اغلب اوقات اینطور لباس میپوشیدم...برای همین گفتم:
_مشکلی نیست.ازش خوشم اومده..
با تردید گفت:
_از نظر منم اشکالی نداره.فقط وقتی شهاب رو دیدم حس کردم از اون مرداییه که خوشش نمیاد دختر...
اومدم وسط حرفش و گفتم:
_مهم اینه که من خوشم اومده..حالا در رو ببند تا لباسو عوض کنم.
نفسشو عمیق بیرون داد و گفت:
_خود دانی.
و در رو بست...حساسیت های شهاب به من ربطی نداشت...البته باید با خودم رو راست باشم..خوشم میومد که حرصش رو در بیارم...
بعد از تعویض لباس بیرون اومدم..همون لباس رو خریدیم..
موقع خارج شدن از مغازه هما کمی دست دست کرد و به اطرافش نگاهی انداخت..
موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:
_دنبال چیزی میگردی؟نمیای بریم؟
انگار که به خودش اومده باشه سریع گفت:
_نه هیچی...فکر میکردم....
صحبتش توسط فردی که پشت سر من بود قطع شد...
_سلام خانما.

romangram.com | @romangram_com