#هکر_قلب_پارت_158

هرچی بیشتر میگشتیم سخت تر چیزی رو قبول میکردم..هما آخرش طاقت نیاورد و سرجاش ایستاد و باحرص گفت:
_یکی رو انتخاب کن دیگه هلیا.انقدر که تو واسه لباست وقت میزاری من که عروسم نمیزارم...
اخم کردم و گفتم:خب باید یه چیزی بگیرم که بهم بیاد...بیا چند تا مغازه پایین تر هم بریم.
چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت دوباره راه افتاد..فقط غر میزد..هوا نسبتا تاریک شده بود..خودمم دیگه خسته شده بودم و به لباس شبها سر سری نگاه میکردم..آخه اینا چی بودن که تو ویترین میزاشتن...یه لباس خوب بزارین آدم جذب بشه....همینطور که خسته به مغازه ها زل میزدم یه لباس شب آبیه بلند چشممو گرفت...با دستم هما رو نگه داشتم و مجذوب گفتم:
_هما اینو ببین...
هما که اول متوجه نشده بود برگشت و با کنجکاوی به لباسی که من اشاره کردم نگاه انداخت و با هیجان گفت:
_وای این چقدر خوشگله..حرف نداره مدلش...
چپ چپ به هما نگاه کردم و گفتم:
_برای راحت شدن خودت که نمیگی؟
متعجب گفت:
_نه مگه دیوونه ام..لباسش واقعا بی نظیره...
دوباره با دقت به مانکن نگاه کردم...ظرافت توی لباس به شدت چشمو مجذوب میکرد...اندام مانکن واقعا توی این لباس ه.و.س برانگیز شده بود...لباس توی قسمت کمر تنگ بود....خیلی از مدلش خوشم اومده بود...رو به هما با خوشحالی گفتم:
_بریم تو پرو کنیم...فکر کنم همینو بگیرم...
همراه هما داخل رفتیم..کیفم رو به هما دادم و وارد اتاق پرو شدم. به سختی لباس رو تنم کردم.شانس آوردم که اندازم شد..البته سخت ترین قسمتش که بستن زیپ پیرهن بود هنوز مونده بود...در رو کمی باز کردم تا به هما بگم که بیاد زیپ رو کمی بکشه بالا که دیدم داره با تلفن حرف میزنه....
با چشم بهش اشاره کردم که بیاد و دوباره در رو بستم..بعد از چند دقیقه اومد و در زد.در رو باز کردم و گفتم:
_بیا زیپ رو بکش بالا...
در حالیکه هما زیپ رو بالا میکشید گفتم:
_با کی تلفنی حرف میزدی؟
با شیطنت مشهودی گفت:هیچکس.
شونه ای بالا انداختم.حتما داشته با فرزاد حرف میزده.وقتی زیپ رو کامل بالا کشید توی آینه به دقت خودم رو نگاه کردم...لباسش بی نظیر بود..بی نظیر....هما عین آدمای ه.ی.ز.. سرتاپام رو بررسی کرد و گفت:
_فوق العاده است هلیا...اصلا حرف نداره...
لبخندی روی لبم اومد..واقعا خوشم اومده بود.گفتم:
_پس تا تو حساب کنی من درش بیارم...

romangram.com | @romangram_com