#هکر_قلب_پارت_157

ریز خندید و گفت:
_واسه این طرفشو گرفتم که میدونم حساب تو یکی رو خوب میتونه برسه...دیروز وقتی زنگ زد و ازم خواست بهت بگم پاشی بیای خونه عمه کم مونده بود سنگ کوب کنم.انگار بدجوری توپش پر بود...
بعد ناگهانی صداشو بلند کرد و گفت:
_اوا خوب شد یادم افتاد...دیروز چیشده بود؟شهاب واسه چی ازم خواست اینکارو بکنم؟
کمی اخمام توی هم رفت و گفتم:
_هیچی.. آقا ه*و*س سورپرایز به سرش زده بود...میخواست منو شوکه کنه...
دندونام رو روی هم فشار دادم و بلافاصله برای عوض کردن بحث گفتم:
_بگذریم از اینا...کی میخوای بری لباس بگیری؟همه چی واسه آخر هفته آماده اس؟
نیشش باز شد و گفت:
_آره همه چی رو هماهنگ کردیم.پنجشنبه میای خواستگاری همون روز هم عقد میکنیم..یه جشن خونوادگی تا وقتی که بخواییم عروسی کنیم...راستی به شهاب هم بگی بیاد...
چشمامو گرد کردم و گفتم:اون واسه چی؟
با شیطنت چشمکی زد و گفت:
_اونم میخواد عضوی از خونواده بشه دیگه...
_عمرا اگه بهش بگم....راستی من اون روز چی بپوشم؟همین لباسایی که دارم خوبه؟
متعجب نگاهم گرد و گفت:فکرشم نکن بزارم لباسای قدیمی تو بپوشی..حتما باید یه لباس جدید بخری.
ناراحت گفتم:آخه کی برم لباس بخرم؟
_الان اگه با شهاب قرار نداری میخوای با هم بریم؟یا اینکه نه...اصلا به شهاب بگو تا با هم برین بخرین...
سرشو آورد کنار گوشم و با لحن شیطونی گفت:
_اینطوری ل.ذ.ت بخش ترم هست.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_شهاب الان کار داره.پاشو حاضر شو با هم بریم.
خندید و گفت:فرصت های طلایی رو از دست نده
***

romangram.com | @romangram_com