#هکر_قلب_پارت_156

اومد جلو و با عصبانیت شونه هامو گرفت و گفت:
_فکر میکنی ازت میگذرم؟فکر میکنی به همین راحتی کوتاه میام؟بخاطر تو من الان توی موقعیت خطرناکی قرار گرفتم ولی به هیچ وجه کوتاه نمیام...زندگی اون پسرو واسش جهنم میکنم..شک نکن که تو فقط مال من میشی..هر اتفاقی هم که بیفته تو مال منی..اینو تو گوشت فرو کن...
دستاش رو با عصبانیت پس زدم و گفتم:
_حواست باشه داره چه حرفایی از دهنت در میاد..من جنازمم رو دوش تو نمیندازم...چند بار بهت گفتم نمیخوامت..گوشاتو بستی و اینا رو نمیشنوی...من ازت خوشم نمیاد..پس بس کن...
پوزخندی زد و گفت:
_هرچقدر دوست داری تلاش کن...آخرش میفهمی بزرگترین اشتباهت رو کردی که رو به روی من وایسادی..خودتوبرای عروسی آماده کن..چون دیگه صبر ندارم...
سرشو آورد نزدیک صورتم و زمزمه کرد:فهمیدی خانمم؟
با خشم به چشماش که دقیقا رو به روی صورتم بود نگاه کردم..چشماش رو به لبام دوخت و در همون حال آروم ادامه داد:
_مواظب این لبات هم باش...خیلی وسوسه برانگیزن...
با خشونت پسش زدم..کمی ازم فاصله گرفت و چشمک حال به هم زنی زد و از اتاق خارج شد...لحظه ی آخر غریدم:
_آشغال کثافت..حالم ازت به هم میخوره..
ولی اصلا به روی خودش نیاورد و رفت...بعد از لحظاتی هم صدای بسته شدن در خونه اومد...هما با عجله اومد توی اتاقم و گفت:
_چی میگفت هلیا؟دعواتون شد؟
نیشخندی زدم و گفتم:
_نه آبجی جون..داشتیم با هم گل میگفتیم و گل میشنفتیم...یکمم چاشنیه داد و بیداد اضافه کردیم تا بی مزه نشه.
و رفتم و روی تخت نشستم...آخه من با این همه بدبختی چیکار کنم خدایا؟هما که فهمید اعصابم خط خطیه اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:
_ولش کن این بی اعصابو..داره آتیش میگیره که چرا تو با شهاب رفیق شدی..اصلا بهش فکر نکن...خودم پشتتم...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_مگه تو نبودی که طرف شروین رو میگرفتیو میگفتی باید باهاش ازدواج کنی..پسر خوبیه؟
زد روی پاهام و گفت:
_تا اون موقع شهابی در کار نبود..ولی الان که هست.
چشمامو گرد کردم و گفتم:
_حواست باشه ها هما..خیلی شهاب شهاب میکنی.

romangram.com | @romangram_com