#هکر_قلب_پارت_155

لبمو گاز گرفتم...این چرا بی خبر برگشت..فقط همین یکیو کم داشتم...هما که حالتم رو دید با دلسوزی گفت:
_میخوای درو باز نکنم؟
در حالیکه از جام بلند میشدم گفتم:
_نه باز کن..بلاخره که باید باهاش رو به رو بشم.
به طرف اتاقم رفتم.تاپ شلوارک پوشیده بودم..دوست نداشتم با این لباس ها جلوش برم.
شلوار آبی به همراه تی شرت سفیدی تنم کردم.صدای سلام کردن شروین با هما رو شنیدم و بعد از اون صدای کلفت شده ی شروین:
_هلیا کجاست؟
هما به آرومی گفت:
_تو اتاقشه.تو روی مبل بشین الان میاد.........شروین....صبر کن ....
قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم در اتاق توسط شروین باز شد و چهره ی درهمش باعث وحشتم شد.
هما با ترس نگاهم کرد.اونم لباساشو عوض کرده بود..به نسبت پوشیده تر از من شده بود...
عصبانی رو به شروین گفتم:
_چته عین یابو سرتو انداختی زیر و اومدی تو اتاق..طویله که نیست بدون اجازه وارد میشی...
پوست بدنش تیره تر شده بود..بر و بر نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت..ولی من با خشم بهش چشم دوخته بودم...بعد از چند لحظه برگشت و رو به هما گفت:
_لطفا تنهامون بزار..میخوام با هلیا حرف بزنم.
به هما که داشت با تردید نگاهمون میکرد اشاره کردم که بره بیرون...
بعد از خارج شدن هما شروین درو بست و بهم نزدیک شد....عصبانیت توی نگاهش جاش رو به کلافگی داده بود...بیشتر خودش رو بهم نزدیک کرد و رخ به رخ با لحنی آروم گفت:
_این حرفا چیه که به من گفتن هلیا؟داری با من چیکار میکنی دختر؟
جدی بهش نگاه کردم و گفتم:کدوم حرفا؟
بدون اینکه چشماش رو از روم برداره گفت:
_خودتو نزن به اون راه.بابا بهم گفت.نمیدونم چطوری برگشتم..فقط اومدم..داغونم کردی هلیا...همه ی برنامه ها رو به هم زدم تا فقط بیام از خودت بشنوم..بگو که دروغه...بگو که همش یه حرفه بی اساسه...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_نه حرفات برام مهمه نه برنامه هات...چیزایی هم که شنیدی دروغ نیست...همش عین واقعیته...

romangram.com | @romangram_com