#هکر_قلب_پارت_154
تو ماشین تازه فهمیدم اون موقع که هما زنگ زد شهاب ازش خواسته بود.برام عجیب بود..چطوری انقدر زود با هم کنار اومده بودن....شهاب مهره ی مار داشت...
نمیدونستم فردا چی میشد..یا دفعه ی بعدی که با سهیل یا ساحل رو به رو میشم باید چه عکس العملی نشون بدم...ولی شک نداشتم حرفی که ساحل موقع رفتن به طعنه زد یه هدفی توش بود...پس به زودی میدیدمش....
تو خونه روی مبل دراز کشیده بودم..هما هم کنارم کانال عوض میکرد...داشتم به شهاب فکر میکردم..خیلی دوسش داشتم..کاشکی میشد بعد از پایان این اتفاقات بازم مال من باشه...صدای هما منو از افکارم بیرون آورد:
_میگم هلیا..
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_هوم؟
_کجا با شهاب آشنا شدی؟خیلی جذابه
برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_چشاتو روش درویش کن لطفا..
تلوزیون رو خاموش کرد و گفت:
_حالا چرا به خودت میگیری.من که فرزاد و با ده تا مثل شهاب عوض نمیکنم..با اینکه جذابه آدمو میترسونه..یه جوری با آدم حرف میزنه که انگار داری بازجویی میشی.از این نظر واقعا دلم برات میسوزه.
لبخند شیطونی زدم و گفتم:
_اون با دخترای اطرافش اینطوری رفتار میکنه.وگرنه به من از گل نازک تر نمیگه.هم شیطونه هم مهربون...
یاد اتفاقات دیروز افتادم و نیشم باز شد...فدای این مهربونیش بشم.آخر مهربونیه این بشر..دیروز کم مونده بود جنازه مو تحویل بابام بده.ماشالله هیچوقت از دختره ی خیره سر چیز بدتری نگفته.باید قدرشو بدونم.
هما یکم دقیق نگاهم کرد و گفت:
_واقعا دوسش داری هلیا؟من فکر نمیکنم اصلا به روحیه ی تو بخوره..اون مغروره..تو هم خودخواه..
صدای زنگ آیفون باعث شد که هما حرفشو قطع کنه..کنجکاو نگاهش کردم.از جاش بلند شد و به سمت آیفون رفت.
نمیدونم کی رو دید که با هیجان برگشت سمتم و گفت:
_هلیا..پاشو بیا اینجا ببین کی اومده.
سر جام نشستم و متعجب به هما نگاه کردم و گفتم:
_کیه؟
ابرویی از شیطنت بالا انداخت و گفت:
_شروینه..بیچاره شدی هلیا...
romangram.com | @romangram_com