#هکر_قلب_پارت_153

سپس از جام بلند شدم.تا نزدیکیه در رفتم که یک مرتبه شهاب با لحن جدی گفت:
_سرجات وایسا...
متعجب برگشتم سمتش که دیدم با اخم داره میاد سمتم..بهم که رسید گفت:
_مانتوت رو در بیار.
چشمام از گردو هم درشت تر شد و گفتم:چـــــــی؟
اخماش بیشتر توی هم رفت و گفت:
_تو با چه اجازه ای با این مانتو توی شهر میگردی؟
_مگه چشه؟بعدشم لباس پوشیدن من اجازه نمیخواد.هرمانتویی که دلم بخواد میپوشم...
چپ چپ نگاهم کرد و با یه حرکت سریع دستاش رو گذاشت روی یقه ی مانتوم و با تمام توان از دو طرف کشید..طوری که به جای باز شدن دکمه هاش از وسط ج.ر. رفت...و سپس به زور از تنم در آورد...شوک زده نگاهش کردم و گفتم:
_این چه کاری بود کردی؟
در حالیکه به سمت در میرفت تا در رو باز کنه گفت:
_حوصله ی جروبحث با تو رو نداشتم.پس بهترین راه بود...زیر نور لباس زیرت دیده میشد...همین جا باش تا یه چیزی از بالا برات بیارم...
قبل از اینکه جواب بدم رفت بیرون....کم کم از شوک بیرون اومدم و خندم گرفت..راست میگفت بیچاره...اگه از خودم میخواست که مانتوم رو در بیارم انقدر با هم بحث و دادو بیداد میکردیم که دو تامون کلافه میشدیم...پسره ی دیوونه ی زورگو...خندم رو جمع کردم تا وقتی برگشت با دیدن خندم پررو نشه...و به جاش اخم ظریفی بین ابروهام انداختم...بعد از 2 دقیقه با یک پیرهن آستین بلند برگشت...آروم گفتم:
_ولی من این مانتوم رو خیلی دوست داشتم.
اومد سمتم.چیزی نگفت..پیرهن رو خودش تنم کردو دکمه هاش رو بست..انقدر برام گشاد بود که دلم میخواست از خنده قهقهه بزنم.شهاب هم به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود...یقه ام رو مرتب کرد...در حالیکه دستش هنوز روی یقه ی پیرهن بود گفتم:
_انتظار نداری که من با این برم جلوی بابام؟
شیطنت خاصی توی چشماش اومد و گفت:
_نگران اینی که بابات فکر های منفی ای پیش خودش بکنه؟
چپ چپ نگاهش کردم که لبخندی زدو گفت:
_نگران نباش.الان میریم برات یه مانتو میگیرم.
دستش بجای اینکه از روی یقه ام پایین بیاد بیشتر دور گردنم حلقه شد...به هم دیگه زل زده بودیم...چشماش روی تک تک اجزای صورتم میچرخید و روی لبهام و گرنم مکث کوتاهی کرد...گرمم شده بود...نگاهش داشت آتیشم میزد...خودش رو بهم نزدیک تر کرد....متوجه دست راستش شدم که به حالت نوازش پشت گردنم کشیده میشد....طاقت نداشتم....طاقت این همه نزدیکی رو نداشتم....چشمای من روی صورت اون و چشمای اون روی لبهای من ثابت مونده بود...نمیتونستم آروم باشم....کنار کشیدم و از روی هیجان گفتم:
_اوووم.بریم دیگه..فکر کنم خیلی دیر شده باشه...
و از اتاق زدم بیرون..شهاب هم بعد از چند دقیقه اومد...ولی انگار نه انگار که چند لحظه پیش داشت اونطوری نگاهم میکرد..عجب بشر خودخواهی بود این.نه شرمی نه خجالتی...خدایا بهم صبر بده...یعنی به هردومون صبر بده..چون هم من بی شرمم هم اون..ماشینش هنوز جلوی ساختمون پارک بود...سوار شدیم...زیاد حرف نزدیم..شهاب که اصولا کم حرف بود منم که غرق در اتفاقات امروز بودم...مانتوی آبی رنگی برام خرید که توی ماشین تنم کردم..سلیقه اش بینظیر بود...البته مانتوی بلندی گرفته بود...بمیرم برای این غیرتش که حدو مرز نداره...

romangram.com | @romangram_com