#هکر_قلب_پارت_152

از پشت دستم رو گرفت و به زور منو نشوند روی تخت و خودش ایستاده زل زد توی چشمام و با لحنی محکم گفت:
_بار آخرت بود هلیا...قرار گذاشتن با سهیل فقط زیر نظر من صورت میگیره...
رگ گردنش زد بیرون و ادامه داد:
_از 6 کیلومتری خونش هم رد نمیشی...
دستم خارش گرفته بود..کمی خاروندم و گفتم:
_به من دستور نده.چون میدونی که گوش نمیدم...
شونه هام رو محکم تر فشار داد و گفت:
_گوش نکن تا ببینی چه بلایی سرت میارم..
_حرفات برای من مثل شعاره...
چشماش رو بست و غرید:
_هلیا عصبانیم نکن..فقط به حرفایی که میزنم گوش کن...
خواستم دوباره جوابش رو بدم که دلم نیومد این روز رو خرابتر کنم....اتفاقات خوب و بد زیادی برام افتاده بود..میتونستم جواب این دستوراتش رو یه جای دیگه بدم که سرجاش بشینه...دستش رو پس زدم و در حالیکه دکمه هام رو میبستم گفتم:
_قرارت با بابام چطوری پیش رفت؟..
نگاه دقیقی بهم انداخت..متوجه کمی تعجب هم تو نگاهش شدم.انتظار نداشت من کوتاه بیام..کوتاهم نیومدم آقای پارسیان...دلم براش ضعف رفت....چقدر من این مرد رو دوست داشتم...چقدر میخواستمش...پس چرا باهاش لجبازی میکردم..چرا عصبانیش میکردم..غیرتش برام ل.ذ.ت بخش بود...پس دلیلم از اینکار ها چی بود.؟نشست کنارم...احساس میکردم نگاه شهاب بهم فرق کرده...یعنی میشه اون هم بهم علاقه داشته باشه؟بعید میدونم...
_خوب بود.
_یعنی بابا چیزی نگفت؟
_کسی میتونه در برابر من بایسته و مخالفت کنه؟
_من
با اینکه نمیدیدمش حس کردم خندید و گفت:
_تو رو هم سرجات میشونم.
_کور خوندی.بابام چی میگفت؟
_همه چی همونطوری که میخوایم پیش رفت.بابات قبول کرده مدتی با هم باشیم.فکر میکنه من یک کارخونه ی شالی دارم..البته همچین کارخونه ای رو دارم ولی شخصا اداره اش نمیکنم...
پوزخندی زدم و گفتم:چون از دست شروین ناراحته به این راحتی قبول کرده.

romangram.com | @romangram_com