#هکر_قلب_پارت_16
سپس با خشونت به سمتم برگشت و وقتی منو دید متعجب شد.چون خانم شهرزاد پشتمون بود.پس این مدیر شرکت بود.به تیپش که اصلا نمیخورد.اینکه همون مرد اون روزیه که داشت از شرکت خارج میشد.با این تیپ ساده اش مگه میتونستم فراموشش کنم.توی ذهن من بیشتر به آبدارچی میخورد تا مدیر.البته خیلی جوون بود.نمیدونستم آدمی به جوونی این میتونه مدیر شرکت های خاصی مثل اینجا بشه.
سرجاش نشست و و به رو به روش خیره شد.شهرزاد رو به کت و شلواریه
گفت:ببخشید آقای وطنی.ناگهانی از پله ها اومدن بالا و پریدن توی اتاق.
آقای وطنی نگاهی به رو به روییش انداخت و بعد رو به شهرزاد گفت:اشکال نداره.شما بفرمایید بیرون.
لحظه ای که در داشت بسته میشد چهره ی ملتمس پسره رو پشت در دیدم.دیگه انقدر هم نامرد نبودم که لوش بدم.
آقای وطنی در حالی که توی خودش بود گفت:ببین دخترم اینجا قوانین خاص خودش رو داره.دلیلی نمیشه که چون الان مراقبا جلوی در نیستن بدون هیچ اجازه ای وارد اتاق بشید.اگه مشکلی پیش اومده بگید.
حرفاش حوصله مو سر برد.رو به اون تیپ سادهه کردم و گفتم:آقای مدیر من چند تا حرف باهاتون داشتم.
نگاهی بهم انداخت و به آقای وطنی نگاه کرد و گفت:مدیر ایشونن.
با تعجب گفتم:پس شما؟
با خون سردی جواب داد:من هم ارباب رجوعم.
میخواستم بگم منم گوش مخملیم ولی دیدم اوضاع خیلی خیط میشه.آقای وطنی بهم نگاه کرد و گفت:بفرمایین بشینین خانم
رفتم روی مبل های رو به روی آقای وطنی و کنار اون پسره نشستم و گفتم:
_من مشکلی برام پیش اومده که ازتون کمک میخوام.نمیخواستم با پلیس در میون بزارم.برای همین اومدم اینجا.
پسره روزنامه ای که روی میز بود رو برداشت.اینطوری میخواست خودش رو سرگرم کنه.خسته شدم از بس تو ذهنم پسره صداش کردم.آقای وطنی کنجکاوانه گفت:شرکتتون مورد حمله قرار گرفته؟!البته این رو هم باید بدونید که باید چند تا نامه برامون بیارین.در ضمن شما برای اینکار ها باید میرفتید پیش آقای سربلندی.ولی خب حالا که انقدر مهمه که بدون هماهنگ کردن اومدید مشکلی نیست.
در تمام مدتی که این داشت حرف میزد چشمام گرد شده بود.آخه منو چه به شرکت.پشیمون شدم از اومدنم.آبروم میره اگه بگم برای چی اومدم.کل ابهتم میره زیر سوال...من چرا جدیدا بدون فکر عمل میکنم...اگه بگم فکر میکنن روانیم.کم مونده بود گریم بگیره و بلند شم برم.ولی خب اینکار ضایع تر بود.نباید از روی حرص عمل میکردم.آقای وطنی دوباره به حرف اومد:
_خانم منتظرم مشکلتون رو بگین.
اون پسره هم روزنامه رو گذاشت روی میز و با کنجکاوی به من نگاه کرد.وضعیت بدتر شد.زیر نگاه دو تاشون داشتم آب میشدم.سرمو بالا کردم و در حالیکه از درون به خودم شک داشتم با اعتماد به نفس گفتم:
_منو هک کردن.یک نفر از طریق ایمیلم وارد لپ تاپم شد و کل اطلاعاتمو برداشت.مهم ترین مقاله ی دانشجوییه من هم بینشون بود.بعدش هم ویندوز ریست شد و کل حافظم پاک شد.
ساکت شدم.دو تاشون چند لحظه با تعجب منو نکاه کردن.قیافه یآقای وطنی از عصبانیت سرخ شده بود.داشتم میترسیدم که ناگهان صدای خنده ی خیلی بلندی اومد.شوک زده به دسته ی مبل تکیه دادم و به پسره نگاه کردم.خنده اش هم بند نمیومد.آقای وطنی هم از عکس العملش متعجب شده بود.با خشونت گفتم:مشکل من اصلا خنده دار نبود.من با کارکناتون در میون گذاشتم ولی کمکم نکردن.برای همین اومدم اینجا.
پسره در حالیکه هنوز ته مایه های خنده توی صورتش بود رو به من گفت:خیلی جسوری دختر.واسه ی همچین چیزی اومدی تو اتاق مدیر؟
و دوباره زد زیر خنده.داشتم عصبانی میشدم:شاید از نظر شما خنده دار و پیش پا افتاده باشه ولی از نظر من.
آقای وطنی ساکت شده بود و پسره حرف میزد:چرا با پلیس در میون نزاشتید؟مطمئنن از پس این مشکل بر میومدن.
چی بهش میگفتم؟میگفتم از سر لج و لج بازی میخوام هکش کنم؟اینطوری که همین قدر احترامم برام قایل نمیشن و از اتاق پرتم میکنن بیرون.
romangram.com | @romangram_com