#هکر_قلب_پارت_145
_لازم نکرده وسایلتونو جمع کنین..زود برین بیرون..فقط 5 دقیقه فرصت دارین..حالا از جلوی چشمام دور شو...
ثریا سری تکون داد و با عجله خارج شد...یا قمر بنی هاشم..داره میاد سمت من...بالای سرم ایستاد و زل زد بهم...دکمه های پیرهنش رو باز کرد...معلوم بود داغ کرده...برو بر داشت نگاهم میکرد...اخماش به طرز فجیعی توی هم بودن..بعد از شنیدن صدای در خم شد روم و گردنم رو گرفت و غرید:
_به چه اجازه ای باهاش قرار گذاشتی؟
گردنم درد گرفته بود...ولی همونطور که مات توی چشماش با ترس زل زده بودم لبام رو تر کردم و گفتم:
_با اجازه ی خودم...
چشماش قرمز شد...بیشتر روی گلوم فشار آورد..نفسم گرفت..داد زد:
_تو غلط کردی..
به تمام معنا با صدای دادش خفه شدم...دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد....از پله ها بالا رفتیم..درو باز کرد و با خشونت منو پرت کرد روی تخت...ترسیده بودم...سریع از روی تخت بلند شدم و ایستادم...کارمو که دید دوباره گلوم رو گرفت و منوبرد عقب و چسبوند به دیوار...فاصلمون خیلی کم بود..از نزدیک داشتم چهره ی عصبانیش رو میدیدم...سرش رو برد زیر گوشم و صدای ترسناکش زیر گوشم پیچید:
_یه زن شوهر دار تو خونه ی یه مرد مجرد چه غلطی میکرد...
زَهرَه ام داشت میترکید..با ترس گفتم:
_شهاب ...من....
محکم تر به دیوار فشارم داد و بدون اینکه سرش رو از زیر گوشم برداره غرید:
_خفه شو..فقط خفه شو...
نمیتونستم مثل قبل بلبل زبونی کنم..چون بدجور از این شهاب عصبانی ترسیده بودم...دوباره صدای عصبانیش رو شنیدم:
_باهات چیکار کنم هلیا؟هان؟چیکار کنم؟خودت بگو؟
خواستم ماست مالیش کنم.به آرومی گفتم:
_بخدا چیزی نشده شهاب...فقط نشسته بودیم پیش هم و اون...
جمله ام رو که شنید سرش رو بلند کرد و محکم خوابوند زیر گوشم...توی شوک رفتم...دستمو گذاشتم روی گونه ام....ولی اون عصبانی تر فریاد زد:
_غلط کردی پیشش نشستی..
ناباور نگاهش کردم...داشتم کم کم به خودم میومدم...اخمای منم رفت تو هم...نزدیکم شد و دستشو گذاشت روی سینم و دوباره منو چسبوند به دیوار..قبل از اینکه بازم داد بزنه عصبانی گفتم:
_تو به چه حقی زدی تو صورت من؟
غرید:
_جواب نده هلیا..الان جواب نده....وگرنه دندوناتو خورد میکنم...
romangram.com | @romangram_com