#هکر_قلب_پارت_146
ترس رو پس زدم و با صدای بلندتری تو صورتش گفتم:
_جواب میدم..هروقت دلم بخواد صدامو میبرم بالا و جوابتو میدم...تو به چه جراتی اینکارو کردی...حق نداشتی...
مشتش رو محکم کوبید به دیوار کنار سرم و از لای دندونای به هم چسبیده اش و خیره تو چشمام گفت:
_من محرمتم..پس حق دارم..از این بدترم بخوام سرت میارم..پس صداتو ببر..
دستمو گذاشتم تخت سینه اش و گقتم:
_خودت صداتو ببر...صدای من هیچوقت بریده نمیشه...تو هیچوقت محرم من نبودی...پس الانم ازم دور شو...نمیخوام دستت بهم بخوره...
بد نگاهم کرد...خیلی بد...پوزخند زد و گفت:
_میخوای نشونت بدم محرمتم؟آره؟نشونت بدم تا دیگه از این غلطا نکنی؟
دهنم باز نمیشد جوابشو بدم...بیشتر ترسیدم و با صدای آرومتری گفتم:
_برو کنار..تو هیچ نسبتی با من نداری.
که ناگهان چیز داغی رو روی لبام حس کردم....آتیش گرفتم....داغ شدم...چشمام همونطور باز مونده بود...لبای شهاب بود که با خشونت روی لبای من اومده بود وداشت به هم فشارشون میداد...
دستمو گذاشتم روی سینش تا دورش کنم که بدتر خودش رو بهم چسبوند...و گاز محکمی از لبام گرفت...قلبم توی سینم بالا و پایین میرفت..میدونستم متوجه بی قراریه قلبم میشه...
با حرص سرشو دور کرد و زل زد تو چشمام..من هنوز توی شوک بودم...ذهنم قفل کرده بود...با صدایی آروم تر از قبل و کمی خمار گفت:
_حالا نسبتم رو فهمیدی؟
و دوباره به لبام نگاه کرد...فهمیدم تو حال خودش نیست...یه حسی درونم به وجود اومده بود..شاید اونم همین حسو داشت که کم کم عصبانیتش داشت فرو کش میکرد...احساس میکردم آرامش دارم...شک نداشتم که لبهای شهاب مال من بود...ولی غرورم چی میشد..سرم رو کج کردم و به دیوار گوشه ی اتاق زل زدم...شهاب سرش رو برد زیر گردنم و نا آروم نجوا کرد:
_بهت ثابت شد یا باید بیشتر بهت نشون بدم
هُرم نفس های داغش روی پوست گردنم بی قرارم کرده بود...صدای نفس هامون داشت بلند میشد...این چه حسی بود که دو تامون همزمان داشتیم تجربه اش میکردیم...حس اینکه کاری که الان شهاب کرد اصلا اشتباه نبود...گ*ن*ا*ه نبود...آب دهنم رو قورت دادم...به طرز خیلی نامحسوسی حس کردم شهاب زیر گردنم رو ب.و.س.ی.د....نالیدم:
_ولم کن شهاب...
دوباره ب.و.س.ی.د..اما اینبار محکم تر از قبل...سرم رو برگردوندم..چشمم به سینه اش افتاد...پیرهن کاملا کنار رفته بود...گرمم شده بود...چشمام روی سینه ی شهاب موند...
...و باز هم ب.و.س.ه ی عمیق و محکم شهاب بود روی گردنم بود که توانم رو گرفت...دوست داشتم این ب*و*سه ها از روی عشق باشن ولی شهاب فقط میخواست بهم ثابت کنه که به هم محرمیم...
قبل از اینکه کنترلم رو از دست بدم و اینبار من پیش قدم بشم از خودم دورش کردم...
کمی ازم فاصله گرفت...چشماش خمارِ خمار بود...
نگاهش روی لبهام مونده بود...دلم میخواست من برم جلو ولی...بیشتر کنارش زدم...فاصلمون زیاد شد...کلافه دستی توی موهاش کشید...چند دقیقه بی حرکت وایسادیم...به همدیگه نگاه نمیکردیم...بعد از اون شهاب بود که رفت سمت کمدش و حوله ای برداشت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
romangram.com | @romangram_com