#هکر_قلب_پارت_143

_یه مشکلی برام پیش اومده هلیا...یعنی یه کاری باهات دارم..یه کار خیلی مهم..
_الان که نمیتونم بیام..شب همدیگه رو میبینیم...
_نه.همین الان بیا.
_نمیتونم هما
_خواهش میکنم...
این همه اصرارش عجیب بود...موندم باید چیکار کنم...شاید واقعا مشکلی براش پیش اومده بود...با اینکه این اواخر خیلی اذیتم کرده بود نمیتونستم انقدر راحت ندید بگیرمش..برای همین گفتم:
_باشه.کجا بیام؟
_من خونه ی عمه ام..بیا اینجا..
_چیزی که نشده هما؟
_تو بیا میفهمی.
خیلی مشکوک میزد...رفتم توی فکر و گفتم:باشه.الان میام.
_پس فعلا خداحافظ
_خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و در حالیکه از جام بلند میشدم رو به سهیل گفتم:
_من باید برم سهیل...ببخشید امروز اذیتت کردم...
_متعجب از جاش بلند شد و گفت:
_الان کار من تموم میشه با هم میریم.صبر کن.
سریع گفتم:نه نه..ممنون..خودم میرم.
_اتفاق بدی که نیفتاده ؟
_فکر نمیکنم.من دیگه برم.کاری نداری؟
ناراحت گفت:فکر میکردم امروز فرق داره..ولی خب خراب شد...بازم همدیگه رو میبینیم دیگه؟آره؟
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم..شاید برای بعد امتحانا بیفته.
در خونه رو باز کردم و ادامه دادم:من عجله دارم.بعدا حرف میزنیم.

romangram.com | @romangram_com