#هکر_قلب_پارت_142
حالا که اومده بودم و نمیشد کاریش کرد..خونه رو زیر نظر گرفتم..منو به سمت مبل های توی خونش راهنمایی کرد...بهش میخورد یک خونه ی صد متری باشه...بعد از اینکه روی مبل نشستم گفت:
_چند لحظه منتظر بمون من الان میام...
سرم رو تکون دادم...رفت سمت یکی از اتاق ها...دوباره کل خونه رو از نظر گذروندم..هیچ عکس یا تابلویی روی دیوار ها نبود...خونه ی خیلی ساده ای بود..یه جورایی انگار کسی توش زندگی نمیکرد...بعد از چند لحظه با لپ تاپش برگشت...در لپ تاپ باز بود...اومد گذاشت روی میز..طوری که صفحه اش به سمت من بود...انقدر ذوق کردم که حد نداشت...یه فرصت طلایی برام پیش اومده بود...سهیل قبل از اینکه بشینه گفت:چیزی میل داری بیارم؟
با دستم خودم رو باد زدم و گفتم:
_لطفا اگه میشه یه شربت بیار..خیلی گرمم شده...
لبخند مهربونی زد و گفت:به روی چشم.
و به سمت آشپزخونه رفت...از آشپزخونه به من دید نداشت...قلبم تالاپ تولوپ میکرد...اگه مچمو میگرفت چی میگفتم؟...نه الان وقت فکر کردن به این حرفا نیست..باید زودتر دست به کار میشدم...
کمی به سمت لپ تاپ متمایل شدم و سرم رو کج کردم که ناگهان صفحه رفت تو حالت اسکرین سیور...چشماش از شدت تعجب باز مونده بود...اینکه عکس من بود...عکسی که معلوم بود ناگهانی گرفته شده.چون حواس من اصلا نبود..ولی روی چشمام زوم کرده بود...کیفیت عکس اومده بود پایین...ولی من شک نداشتم این عکس چشمای من بود..
آب دهنم رو قورت دادم...نمیدونم چرا هول شدم...نتونستم کارم رو بکنم...
صدای هم زدن شربت اومد...با سرعت خودم رو کشیدم کنار و در دورترین فاصله نسبت به لپ تاپ نشستم..همون لحظه سهیل از آشپزخونه اومد بیرون..چقدر سریع شربت رو درست کرده بود..شانس آوردم...تو شوک دیدن عکسم بودم....یعنی انقدر سهیل دوستم داشت...هول شده بودم...سهیل شربت رو آورد داد دستم و گفت:
_امیدوارم شربت آلبالو دوست داشته باشی...
لبخند نصفه و نیمه ای زدم و گفتم:آره..خیلی..
نشست پشت لپ تاپش...ولی بعد از چند لحظه با تردید نگاهم کرد...سعی کردم خونسرد باشم..انگار نه انگار که چیزی دیدم...خودمو زدم به اون راهو گفتم:
_خونت چند متریه؟
چشماش رو ازم بر نمیداشت...موشکافانه نگاهم کرد و گفت:صد متری؟
_چند خوابه است؟
_ سه خواب...
وقتی دید اصلا به روی خودم نمیارم انگار باور کرد و سرش رو توی لپ تاپش فرو کرد...پاهامو روی هم انداخته بودم و از شدت هیجان تکون میدادم...10 دقیقه ای گذشته بود ولی سهیل اصلا سرش رو بلند نمیکرد..منم از بس به در ودیوار زل زدم چشمام داشت از کاسه در میومد...چی فکر میکردم و چی شد...باید دوباره با نقشه ی دقیقی ازلپ تاپ دورش میکردم..توی فکر رفته بودم که گوشیم زنگ خورد..هما بود...متعجب جواب دادم:
_جانم؟
سهیل با این حرف برگشت و نگاهم کرد..صدای هما اومد که گفت:
_سلام هلیا کجایی؟
_بیرونم هما.واسه ی چی؟
وقتی اسم هما رو بردم سهیل دوباره غرق کارش شد...
romangram.com | @romangram_com