#هکر_قلب_پارت_141

لبخندی اومد روی لباش و گفت:هرجا تو بخوای...
خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم که صدای گوشیش بلند شد...گوشی رو گرفت و سپس نگاهی به من انداخت...اینکارارو میکنه که من بیشتر از قبل مشکوک میشم دیگه...شک داشت که جواب بده یانه...ماشینو زد کنار...میخواست درو باز کنه و بره بیرون که ابرویی بالا انداختم و متعجب نگاهش کردم..متوجه حالتم شد...توی ماشین تماس رو برقرار کرد..
_بله؟
سکوتی طولانی.....
_همرام نیست.بیرونم.
دوباره سکوت..کمی عصبانی شد و گفت:توی لپ تاپه.نمیشه...
دستش رو مشت کرد و با ناراحتی گفت:باشه.میفرستم.
و بدون هیچ حرف دیگه ای تلفن رو قطع کرد...کلافه نگاهی بهم انداخت و دستی توی موهاش کشید و گفت:
_هلیا یه مشکلی پیش اومده...من باید یه کاری انجام بدم..
بی اهمیت سرمو تکون دادم و گفتم:اشکالی نداره.فدای سرت.پس منو برسون خیابونِ...
ماشینو دوباره حرکت داد و گفت:نه.امکان نداره...اگه واست سخت نیست فقط چند لحظه بریم دم خونه ی من تا یه کاری رو انجام بدم و بعدش دیگه کاری ندارم...فقط 10 دقیقه طول میکشه.
رفتم توی فکر...اینم میتونست یه راهی باشه برای بهتر پیش بردن نقشم..برای همین با لبخندی گفتم:باشه بریم...
توی راه به سکوت گذشت...فکر میکردم از یه راه دیگه میره ولی یه ربع بعد جلوی یک آپارتمان نگه داشت...متعجب گفتم:
_خونت اینجاست؟
_آره واسه چی؟
سرم رو با گنگی تکون دادم و گفتم:یادت میاد تو جشن خداحافظیه داداشت اومده بودم؟..خونتون یه جای دیگه بود..
دستش رو به چونش کشید و گفت:اون خونه ی بابامه..من مستقل زندگی میکنم..
_آهان.
دودل نگاهم کرد و گفت:میای بالا؟کارم خیلی طول نمیکشه
از یه طرف میترسیدم برم توی خونش و از طرفی هم خیلی حریص بودم تا به هدفم برسم...جوری نشون دادم که زیاد مایل نیستم ولی گفتم:
_چون حوصله ندارم توی ماشین بشینم میام...
چهره اش بشاش شد و گفت:خیلی خوشحالم که بهم اعتماد داری.
با هم از ماشین پیاده شدیم و با آساسنسور به طبقه ی چهارم رفتیم....چیزی نمیگفت....درو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم...دوباره ترس توی دلم لونه کرد..ای خاک بر سرت هلیا...تو که داری سکته میکنی غلط کردی باهاش اومدی توی خونه...نقشه هات بخوره تو سرت که عین آدم نیست...

romangram.com | @romangram_com