#هکر_قلب_پارت_140

زیر چشمی نگاهش کردم و ادامه دادم:نگرانت شدم...خیلی حالت خراب بود...
نفسشو با حرص داد بیرون و گفت:آره...حالم خیلی خراب بود و هنوزم هست..
_چرا؟
دنده رو عوض کرد و سرعتشو برد بالا و گفت:
_چون یکی از عزیزانمو از دست دادم....
مکثی کرد و با لحنی غمگین ادامه داد:حتی نمیتونم برم برای آخرین بار ببینمش..
نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه از دهنم پرید:
_سحرو از دست دادی؟
سریع برگشت سمتم...عمیق و مرموز نگاهم کرد...یه چشمش به جلو بود یه چشمش به من..ترسیدم...زمزمه کرد:
_تو سحرو از کجا میشناسی؟
بی خیال گفتم:وقتی دیروز زدی گوشیتو شکستی شنیدم زیر لب اسم سحرو گفتی...نمیخواستم فالگوش وایستم...
یه دستش گذاشته بود توی موهاش و با دست دیگه اش رانندگی میکرد..توی حال خودش نبود..آروم گفت:
_نه.
_پس...
_میشه این بحثو تموم کنیم؟
نباید زیاد تر از این جلو میرفتم.ممکن بود نتیجه ی عکس داشته باشه..من کاری با سحر نداشتم...هدف من پیدا کردن سایه بود...بحثو منحرف کردم و گفتم:
_راستی گوشی خریدی؟امروز مجبور شدم زنگ بزنم خونه ات.شرمنده...
_آره.اشکالی نداره.
رومو کردم سمت پنجره...واسه من یک کلمه ای جواب میده..باید دنبال یه نقشه ی دیگه میگشتم...فکر کرد ناراحت شدم که رومو کردم اون سمت برای همین با لحن پوزش طلبانه ای گفت:
_هلیا..
برگشتم سمتش و گفتم:بله؟
_ناراحت شدی که...
اومدم وسط حرفش و گفتم:نه.اصلا.راستی کجا بریم؟

romangram.com | @romangram_com