#هکر_قلب_پارت_139

سعی کردم خونسرد رفتار کنم.چون وقتی عصبانی میشدم هلیا به جای اینکه بترسه بدتر میکرد برای همین گفتم:
_نمیری چون من میگم.اون پارک مناسب چهار تا دختر جوون نیست.
_اینو باید تو تشخیص بدی؟
_نمیری هلیا..
_کور خوندی...متنفرم از اینکه کسی بخواد بهم زور بگه..
اگه گردنشو میزدم اجازه نمیدادم هلیا به اون پارک بره..دلیلی نداشت براش توضیح بدم که چرا نمیزارم...اون پارک واقعا مکان نفرت انگیزی بود...برای همین با لحن خشِن و جوری که جای بحثی رو برای هلیا باقی نمیزاشت دوباره تو غالب مغرور و خودخواهه خودم رفتم و گفتم:
_بفهمم پات نزدیکیه اونجا رسیده شک نداشته باش که میام و قلم پاتو خورد میکنم....تصمیم با خودته...
تازه داشت صدای دادش در میومد که تلفن رو قطع کردم...نفسم رو با حرص دادم بیرون..میدونستم نمیره..چون حاضر نبود غرورش جلوی دوستاش شکسته بشه...و میدونست که من زیر حرفم نمیزنم...
((هلیا))
بابا دیشب با کلی سوغاتی برگشته بود..ولی وقتی فهمید شروین مارو گذاشته و رفته شدیدا از شروین عصبانی شد..شروین هم خیلی کم زنگ میزد به ما و خونوادش تا خبری بده...یاد .شهاب افتادم ...وای خدای من...دیروز انقدر ترسیده بودم مجبور شدم به بچه ها اصرار کنم بریم یه جای دیگه...کارش رو تلافی میکردم..دوسش داشتم ولی حرف زور تو کتم نمیرفت...
استرس شدیدی داشتم...بابا رفته بود بیرون ....شهاب میخواست امروز با بابا بیرون حرف بزنه..به بابا گفته بودم که با یکی دوستم...اول با اخم نگاهم کرد..در مورد اسم و رسمش پرسید که جواب ندادم..شهاب ازم خواسته بود چیزی نگم..نمیخواست کسی بفهمه که از هک چیزی میدونه...در واقع به بابا گفتم شهاب همه چیز رو برات توضیح میده...هما هم کلا بیخیال من شده بود..به زودی قرار بود فرزاد بیاد خواستگاریش...خوشحالم سرش انقدر شلوغ میشه که دیگه نمیتونه تو کارای من فضولی کنه...
امروز با سهیل قرار گذاشته بودم...متوجه شده بودم که الان بهترین موقع برای کار کردن روی ذهنشه...وقتی کسی غمگینه راحت تر به حرف میاد و خیلی چیزهایی رو که نمیخواد بگه رو میگه...به شهاب نگفتم میخوام برم سر قرار...حقش بود...
دیروز کوتاه اومدم ولی اگه کسی به من زور بگه و من بکشم کنار دوبرابرش رو جبران میکنم..تو دلم خندیدم...چقدر حرص بخوره بدبخت...با خودش فکر کرده مثل یه دختر سر به زیر آروم میشینم تا هرچی خواست بهم بگه؟دارم برات عشق مغرور من...
مانتوی نازکی که کمی بدن نما بود..ولی چون به ایستش و مدلش علاقه ی زیادی داشتم گهگاهی میپوشیدم رو از کمد در آوردم...زیاد آرایش نکردم...هما بیرون بود.بابا هم که...
خدا کنه همه چی به خوبی پیش بره.من هنوز کلی کار با شهاب داشتم.حاضر شدم و از خونه زدم بیرون...به تاکسی تلفنی خبر داده بودم..منو تا جایی که گفتم رسوند..سهیل رو توی ماشینش دیدم...چشمش به خیابون بود...با دیدن من لبخند محزونی زد...رفتم سمت ماشینش و درو باز کردم و نشستم...آروم گفت:
_سلام
ولی من پر انرژی جوابشو دادم:
_سلام.چطوری؟
ماشینو حرکت داد و گفت:ممنون.بد نیستم..تو خوبی؟
_خوبم...خیلی وقته اینجایی؟
پیچید تو کوچه پس کوچه ها معلوم بود حوصله ی ترافیک نداره.بعد از چند لحظه گفت:
_یه ربعی میشد که رسیده بودم...وقتی امروز گفتی میخوای منو ببینی خیلی خوشحال شدم..نمیدونم باهام چیکار داری ولی از ته قلبم خوشحالم...
کمربندمو بستم و گفتم:دلیل خاصی که نداشت..دیروز دیدم حالت خوب نیست گفتم یکم صبر کنم تا با خودت کنار بیای بعد با هم صحبت کنیم...

romangram.com | @romangram_com