#هکر_قلب_پارت_138
_قرار با کی؟
_به تو چه...
دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:هلیــــا...
خنده ی ریزی کرد و گفت:با بروبچ..
_اسماشون رو بگو
_نسرین .سودابه .شهلا.
_کجا میرین؟
_پررو نشو دیگه..دلیل نداره اینارو واسه تو بگم...مگه من از تو میپرسم روزا باکی قرار....
رفتم وسط حرفش و گفتم:ببند دهنتو...
عصبانی شد و گفت:
_دهن تو بیشتر احتیاج به بسته شدن داره..چون داری چرت و پرت ردیف میکنی حاجی...
منشی چند تقه به در زد و بعد از چند لحظه درو باز کرد که فریاد زدم:
_برو بیرون..وقتی اجازه ی ورود ندادم حق نداری پاتو توی اتاق بزاری...
منشی متعجب و ترسیده نگاهم کرد و سپس سر به زیر از اتاق خارج شد..نمیدونستم چرا انقدر روی هلیا دارم حساسیت نشون میدم...شاید بخاطر این بود که همیشه گستاخ رو به روم وایمیستاد و باعث میشد عصبانی بشم..و چون من دلم نمیخواست کسی روی حرفام حرف بزنه کارمون به دعوا و داد و بیداد میکشید...پوزخندی زدم و گفتم:
_میتونی نگی...ولی انگار یادت رفته من کیم...کمتر از ده دقیقه میتونم بفهمم کجا و ساعت چند قرار گذاشتین..اما دوست دارم خودت بگی...از پشت تلفن صدای باز شدن در و سپس دختری رو شنیدم که گفت:
_هلیا آخرش تصویب شد؟میریم پارک...
لبخند پیروزی روی لبام نشست...صدای تشر گونه ی هلیا رو شنیدم :شهلا
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
_اجازه نمیدم اون پارک بری
آروم خطاب به شهلا گفت:
_برو بیرون منم الان میام حسابتو میرسم..
صدای خنده ی شهلا و سپس در اومد..و بعد صدای ت.ح.ر.ی.ک کننده ی هلیا:
_میرم..
romangram.com | @romangram_com