#هکر_قلب_پارت_137
کلافه شدم...دستم رو روی پیشونیم گذاشتم...نمیدونم چرا قلبم داشت از جا کنده میشد...سکوتی کرد..دلم میخواست با بلند ترین صدای ممکن داد بزنم دِ جون بکن دختر..داری سکتم میدی...ولی فقط تونستم منتظر بمونم...صداش گرفته تر از قبل به گوشم رسید:
_نمیخواستم مزاحمت بشم شهاب...ولی دکترا گفتن باید پای برگه رو تو امضا کنی..میخوان منو ببرن اتاق عمل...قلبم از کار افتاده...
دستمو مشت کردم...نفسم به سختی بالا میاد داد زدم:
_آدرسو بده دختر..
ولی بعد تازه کم کم متوجه حرفاش شدم!وقتی اسمم توی شناسنامه ی هلیا نبود پس اصلا از من امضا نمیخواستن...اگه قلبشم مشکل داشته باشه که نمیتونه...
صدای خنده اش تو گوشی بلند شد...غریدم:
_خفه ات میکنم دختره ی روانی...دستم بهت برسه زنده ات نمیزارم هلیا...تو آدم نمیشی...
داشتم این حرفا رو با نهایت خشونت میزدم ولی هلیا فقط میخندید و در آخر گفت:
_حرص نخور شیرت خشک میشه...(و با لحن پرعشوه ای گفت)عزیزم...هرکاری کنم حقته...اونی که باید آدم بشه تویی نه من.
خم شدم روی میز و یه برگه رو گرفتم توی دستم و مچاله کردم..شک نداشتم اگه جای این برگه هلیا بود استخوناشو خورد میکردم...چرا این دختر انقدر با اعصاب و روان من بازی میکرد...چرا فقط این دختر میتونست انقدر خونسرد سرتاپامو پر از خشم کنه و بعد از روی تمسخر بهم لبخند بزنه...عصبانی گفتم:
_مواظب حرفایی که میزنی باش..چون ببینمت برات بد تموم میشه...
با تمسخر گفت:
_وای وای من چقدر ترسیدم...اینا رو ول کن یه مشکلی داشتم شهاب...
لحن صداش واسه ی تیکه ی دوم حرفاش غمگین شد...سعی کردم آروم باشم تا به به موقع این دختر رو سر جاش بشونم..با حرص گفتم:
_چه مشکلی؟
_بابام داره میاد...امشب میرسه...حالا چیکار کنم؟
دستمو توی موهام بردم..به کل این موضوع رو فراموش کرده بودم.گفتم:
_نگران این موضوع نباش...خیلی عادی رفتار کن...بعدا با بابات حرف میزنم تا بزاره منو تو با هم آشنا بشیم...چیزی از محرمیت بینمون نمیگیم...
نفسشو بیرون داد و گفت:
_پس یعنی همه اش با تو دیگه؟
_آره...
_خیالم راحت شد..دستت طلا...پس من برم به قرارم برسم.
غیر ارادی اخمام رفت تو هم و خودخواهانه گفتم:
romangram.com | @romangram_com